نتایج جستجو برای عبارت :

تنها بودن، یه کابوس شومه.

ناصر عباسی–اسمیه شهر
ای دوست درد من زیاد و دشت هبر دنه های
تیسه دلبر شومه در به در وومه تیسه دلبر اسمی این شهر وومه
شومه لات شمی محله سر وومه شومه دلبر شهری کلانتر وومه
شومه دلبر تی قلبی تک پر وومه دیوانه خاطر شی دلبر وومه
شهر آمل من همه ره سر وومه تی خاطری کیجا شور و شر وومه
من شی تنها تنی هوادارمه تنها لشگر من تنی چودارمه
دل هاده تو شه تی دلدار وومه تا آخر عمر کیجا تنی یار وومه
اگه بخوای من تی هوادار وومه
بییری سر جنگ تی سردار وومه تی خاطری از
ناصر عباسی–اسمیه شهر
ای دوست درد من زیاد و دشت هبر دنه های
تیسه دلبر شومه در به در وومه تیسه دلبر اسمی این شهر وومه
شومه لات شمی محله سر وومه شومه دلبر شهری کلانتر وومه
شومه دلبر تی قلبی تک پر وومه دیوانه خاطر شی دلبر وومه
شهر آمل من همه ره سر وومه تی خاطری کیجا شور و شر وومه
من شی تنها تنی هوادارمه تنها لشگر من تنی چودارمه
دل هاده تو شه تی دلدار وومه تا آخر عمر کیجا تنی یار وومه
اگه بخوای من تی هوادار وومه
بییری سر جنگ تی سردار وومه تی خاطری از
تا حالا کابوس دیدین؟!
راهی میدونین که بشه جلوی کابوس دیدن رو گرفت؟؟
خب در واقع من امروز خواب بودم و کابوس های بشدت بدی دیدم.
خیلی خیلی واقعی به نظر میومدن و من واقعا حس میکردم اون اتفاق افتاده...
کل خوابم به گریه گذشت...
 
بیاین یکم حرف بزنیم من این داستانو یادم بره...
رویا... کابوس... کابوس... رویاکاش چیزی این وسط تغییر میکرد
کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم
وقتی هم که بیدار میشدم مرده بودم کامل
کاش از سکوتم میخواندی
چه حرف ها که سالها نهفته داشتم
و عاقبت خواهم مرد...
حتما دور از تو
حتما تنهای تنهای تنها
باور کن حرف مسخره ای نیست...
دیگه نمی‌تونم تحملشون کنم، واقعا نمی‌تونم. دارم عقل نداشته‌م رو از دست می‌دم. 
+دیشب بعد از مدت‌ها یه کابوس دیدم. از خواب پریدم. نه با جیغ و داد، این اتفاق هیچ‌وقت نیفتاده. اما از خواب پریدم. 
کابوس می‌دیدم، اما ترسناک نبودن، غم‌انگیز بودن. باعث می‌شدن بعدش گریه‌م بگیره، یا تا چند روز ذهنم درگیرشون باشه. اما این دیشبیه ترسناک بود، خیلی ترسناک.
فقط می‌دونم که دیگه حاضر نیستم تنها سوار آسانسور بشم.
 
کابوس ها همیشه تاریک و سیاه هستند و ما را به همراه خودشان در اعماقشان غرق می کنند هرچه بیشتر دست و پا می زنیم بیشتر غرق می شویم و هنگامی که به پایان خود می رسند و ما را در ساحل رها می کنند سینه مان خالی از خاطرات تلخ و دردناک کابوس ها می شود ! همچون غرق شده ای که نجات یافته است و آب شور دریا را خارج می کند !‌....
سویا دختری است که بدست نامزدش که طمع ثروت و قدرت او را دارد کشته می شود و پس از تناسخ خود را در سالیان پیش زنده می یابد ! 
زمان به سرعت در گذ
از تبعات یک رابطه ی غلط 
و تجربه ی خیانت اینکه 
بعد گذشت یک سال و چند ماه خواب میبینی که با همون ادم  اون تجربه ی تلخ تکرار میشه برات
وقتی ک از خواب میپری میبینی انقد پاهات محکم نگه داشتی ک ماهیچه های پات گرفته و چند روز بعد هم حتی همون گرفتگی هست 
بعضی وقت ها هرچند ناخواسته ولی کابوس های زندگی رو تجربه میکنیم 
چیزایی که یک روز برات کابوس بودن
الان عادی داری باهاش زندگی میکنی:) 
من متوجه زیبایی‌های جهان نمی‌شوم. احتمالا دلیل اصلی‌اش آن باشد که زیادی تا کنه واقعیت‌های وجودی زندگی پیش می‌روم. من از این دست دوستداران فلسفه هم نیستم که در باب چگونگی حرکت جهان فلسفه ببافم و یا پیرو نظریات قدما شوم. مساله‌ی من، جهان، و زندگی بسیار بنیادی‌تر از آن است که بتوانم روی قله‌های زمثبت‌اندیشی و زیبا نگریستن به جهان و وقایع بایستم. مساله‌ی من مواجهه و کنار آمدن با انسان فانی و تنها است. مرگ و تنهایی دو مساله‌ی مهم و همیشگی م
مثل همه ی روزای دیگه نبود 
ساعتم زنگ نخورد ، خودم اگه میخواستم شاید تا ۱۱ می خوابیدم ولی بوی نم که از لا به لای درز پنجره میومد نشونی بارون ناخونده بود که دلم می خواست برم ببینم به قول سارا از اون بارونایی نبود که خوش حالت کنه ، تنها بودن توی خونه حس آرامشو  دو چندان می کرد هر چند شب قبلش کابوس ناخود آگاهم بوی آرامش نمی داد ولی وقتی با اون قیافه ی نا آشنا توی آینه بر خوردم و یه آب به سر و صورتم پاشیدم و زیر شیر جوشو روشن کردم تا تنها و تنها خوش حا
کاش فردا که از خواب بیدار بشم یه نفس راحت بکشم و با خودم بگم:
"عجب کابوسی بود" 
خوبه که فیلم ، اونم از نوع تخیلی نمیبینم،اون چرت و پرت ها چی بود اخه؟
ویروس،قرنطینه،تعطیلی بازار،پر شدن بیمارستان ها،مرگ و میر،گورهاى جمعی ،اهک،وضعیت قرمز،بسته شدن راه ها،بسته شدن مرزها،بسته نشدن احرام،قرنطینه نکردن قم،هواپیمایی ماهان.جانفشانی پرستارا و پزشکها بدون امکانات.به جان هم انداختنِ مردم؛شیوع ،اپیدمی،بی خبری،انتظار،انتظار،اسفندِ سوت و کور.اسفندِ
دیگر دلتنگی را نمیشناسمیک روز بیدار شدم..و همه چهره ام را دیدند.. یک مُشت دلتنگیمی دیدنددوباره خوابیدمو من دیگر نشنیدم که چه گفتدلتنگی را باید خُفت!تا بیدار شوی..بعدش..بفهمی کابوس بود..دلتنگی حجمش اندازه ی یک خواب است..نه..یک کابوس..مثل اینکه هرشب کابوس ببینی و در خواب راه بروی..در دلتنگی خیلی معیارها مشخص میشود..مثل عشق..که وقتی بیدار شدی ..هم..آن..کابوس..ادامه..دارد....ولی دیگر دلتنگی را نمیشناسم..به یُمنِ عشقی که هنوز بخاطر می آورم!ای کاش..پس از..ای
از خواب پریدم و چشم های بدون عینکم رو بادومی کردم تا بفهمم ساعت چنده. باورم نمیشد ساعت چهاره! نمیدونستم بهش میخورد چند باشه اما چهار نمیخورد‍! به مغزم فشار اوردم و با دلیل و برهان این فرضیه ک ساعت چهار نیست رو رد کردم! بعدش تلاش کردم که به خاطر بیارم ناهار چی خوردم! و خوب قبول کردم که ساعت چهاره!
یادم نیست از ساعت چند خوابیدم اما این خواب بی صاحاب اندازه ی یه عمر ازم انرژی گرفته بود! انگاری 10 ساله دارم کابوس میبینم! کابوس های من مدل خودمن! تمام ت
شب مزخرفی داشتم کابوس تمام ترس های زندگیم رو دیدم! این ذهن تب دار لامصب حتی یه دونه شونم جا نذاشته بود ...
بدترینش این بود که با ذوق نشسته بودم سر یه کلاس.احساس میکردم که روز اول دانشگاست! یه نگاه که مینداختم قیافه ی بچه ها برام آشنا بود!یه لحظه شک کردم ولی ازونجایی که تو کلاس پسر هم داشتیم با خودم گفتم دانشگاهه! ایول ! قبول شدم! اما...اما یهو در باز شد و معلم شیمی مون آقای "ن" اومد و شروع کرد به درس دادن ... خدای من .... من هنوز پشت کنکورم...این چندمین با
نه بهتره که حرف بزنم. اصلا مگه چقدر به زنده‌موندن اطمینان داریم که حرف‌هامون رو بخوریم و حرف نزنیم،هان؟ 
می‌خواستم بگم هرشب کابوس می‌بینم، بعد سرچ کردم دیدم کابوس به چیزهای وحشتناک‌تری اطلاق میشه. من هرشب دارم خواب بد می‌بینم. خواب‌هایی که وقتی بیدار میشم هم کیفیت زندگی‌م رو تحت تاثیر میذاره. لابد شما هم می‌بینید. مگه میشه شما خواب بد نبینید؟ مگه میشه شماها نگران از دست دادن نباشید؟ از دست دادن خودتون و همه‌ی عزیزانتون. من می‌ترسم. ص
بدنم توان بلند شدن ندارد
در هیاهوی باد که
بی رحمانه مانند شلاق 
بر بدنم فرود می آید
و با موهای مثل شبم
در هوا می رقصد
قلبم نمی تپد و
دستانم سرد است
چشمان بی روحم
ماتِ درختی است
که با تکبر چشمانم
را آینه کرده است
ابر های سیه
آسمان شب را
تاریک تر کرده است
و در این سیاهی شب
کوها بر پیکر سردم
سایه انداخته اند
چشمان پر التماسم
به ماه خیره است 
که مرا در آغوش گیرد
و صدای کلاغ ها
کابوس را برایم
جهنم کرده است
کابوس های شبانه یکی از موضوعاتی است که ممکن است همه ی افراد در زندگی بار ها با انها درگیر شده باشنداما اگر شما نیز دچار این مشکل هستید نگران نباشید ما راه حل هایی برای شما در نظر گرفته ایم تا بتوانید دلایلاین کابوس های شبانه را بدانید و با انها مقابله کنید .
دلایل عمده ی کابوس های شبانه چیست ؟
ما در این متن قصد داریم تا عمده ترین دلایل این کابوس ها را بیان کنیم و این موضوع صرفا به این معنی نیستکه تمامی دلایل کابوس هایی که  شب ها میبینید به این چ
چند شبه دوباره دارم کابوس میبینم.کابوس فرار و آزار جنسی و تجاوز روانی.همون خواب های همیشگی که فقط چند وقت دست از سرت برمیدارن و دوباره برمیگردن.ایضا وسواس های فکری قشنگم هم برگشتن.اضطراب دارم و نمیدونم چه موقع قراره تو این جهان به عنوان یک زن احساس امنیت کنم.
وقتی مردم؟
پ ن:دیروز(27 آذر) تو تقویم ایرانی روز جهان عاری از خشونت و افراطی گری بود.خنده داره،نه؟
بچگیام یه کابوس داشتم.‌ هر شب می‌اومد سراغم. می‌ترسیدم ازش. یه شب با گریه رفتم پیش مامانم. براش کابوسم‌ رو تعریف کردم.‌ گفت این دفعه که اومد توی خوابت بهش بگو "برو گم شو از خوابم". فرداش وقتی کابوس تکرار شد بهش گفتم "برو گم شو از خوابم".. رفت گم شد! 
کاش توی واقعیت هم می‌شد به بعضی فکرها و نگرانی‌ها گفت "برو گم شو" و بعد واقعا بره! شایدم شد.. 
بدنم توان بلند شدن ندارد
در هیاهوی باد که
بی رحمانه مانند شلاق 
بر بدنم فرود می آید
و با موهای مثل شبم
در هوا می رقصد
قلبم نمی تپد و
دستانم سرد است
چشمان بی روحم
ماتِ درختی است
که با تکبر چشمانم
را آینه کرده است
ابر های سیه
آسمان شب را
تاریک تر کرده است
و در این سیاهی شب
کوها بر پیکر سردم
سایه انداخته اند
چشمان پر التماسم
به ماه خیره است 
که مرا در آغوش گیرد
و صدای کلاغ ها
کابوس را برایم
جهنم کرده است
 
یکتا فاطمی
این یک هفته برای من هفت سال گذشت، هر شب کابوس می‌دیدم، به حول و با عرق سرد از خواب می‌پریدم مدتی غلت می‌زدم و به زور چشمام رو می‌بستم تا دوباره خوابم ببره اما باز کابوس. سختی‌ش این بود که هیچ‌کس نباید از حالم خبردار می‌شد. بنابراین باید ظاهرم و کارام کاملا عادی می بود. چقدر سخته درونت آشوب باشه اما بخندی و هرکس پرسید خوبی؟ بگی خوبم.
حالا بعد از یک هفته دلشوره‌ام بیشتر شد. امیدوارم خیر باشه. 
چشم‌هام را بسته بودم. ترومایِ بی‌پدر دست‌هاش را محکم فشار داده بود به گلویم. گلویم شور شده بود. نوکِ بینی‌م تیر کشیده بود و خون پاشیده بود کفِ اتاق. خالی‌یم، مثلِ خالی بودن اتاقِ نورانی و سفید و لاینتهایِ خواب‌های تکراری‌م توی شیش‌سالگی و پانزده‌سال بعدترش. خالی‌م و دراز به دراز افتاده‌م کفِ اتاق. خلا محض و مزخرف، تمام آنچه است که می‌بینم. اتاقی سفید. سفیدِ سفید، مثلِ برفِ دست‌نخورده‌ی دشت‌. بیدارم و کابوس می‌بینم. نبودن‌ها را دیده
باور کن مرا ، واقعیت رویای من و تو نیست شاید کابوس زمستان باشد که بهار شد واقعیت ،دستان بی مهر رستم به سیستان است واقعیت،اسارت اجباری گیسوان یک زن در اما و ای کاش هاست واقعیت شاید خدایی ایست که در این حوالی ایست بر دیوار های شهر نامش با سیاهی خط می خورد واقعیت،قلب تپنده نوجوانی ایست که خشمش  بر آسفالت ،خونین جان داد و اما رویا چیست با ما غریبه است شاید افق حقی  ایست که باید سر می زد شاید آزادی می بود که باید نقش جان می شد شاید فریاد بی صدا ش
سه شب است که نمی‌توانم درست و حسابی بخوابم. خوانده بودم که وقتی خوابت نمی‌برد، در خواب کس دیگری بیداری. یعنی رفته‌ای در خواب یک بنده‌خدایی.کابوس یا رویایش شده‌ای. 
سه شب است که کابوس یا رویای کسی شده‌ام. 
دلم می‌خواهد که این سه شب در خواب تو بیدار بوده‌ باشم. 
دقیق‌تر بگویم دلم می‌خواهد این سه شب را رویای تو بوده باشم. 
مثلا با یک لبخند در خوابت بر بالینت بیدار بوده‌ام و تو را نوازش می‌کرده‌ام. 
یا مثلا کنارت بیدار نشسته بوده‌ام و یک ق
+حس میکنم خیلی به یه اتفاقی نزدیکم.خودمو توی رویای اتفاق افتادنش تصور میکنم.اما میترسم.تو زندگیم هربار حس کردم شاید بشه نشده.الان بیشتر از همیشه ترس نشدنش توی وجودمه...
+یه چیزایی رو حس کردم.و حالا گیج تر از گیجم.نمیدونم چی قراره بشه...
+شبا زیاد کابوس میبینم.صبحا با حال بد بیدار میشم و به حدی خستم و چشمام به حدی درد میکنه که باید کلی بازم بخوابم تا جبران شه.دلیل این حجم از کابوس که یهویی به خوابهای هرروزم اضافه شدنو نمیفهمم...
+آرومتر از همیشه شدم
دیشب توی کابوس گذشت.
کابوس تکرار و کابوس توجیه و کابوس گشتن پی دلیل.
توی کابوسم به یک
عالم شیوه‌ی مختلف نابود شدم. توی کابوسم با هم بودیم و بعدش دیگر نبودیم. توی
کابوسم سعی کردم بفهمم چه شد که ناگهان قصه ناتمام به سر آمد. توی این کابوس مقابل
سه هیولای در ظاهر انسان ایستادم، تک‌تک ماهیتشان را فاش کردم تا به ظاهر کریه
خودشان برگردند و مقابل نیشخندهایشان سنگ‌چهره ماندم.
توی کابوس آن دیگری
را دلیل دانستم. توی کابوس هیولایی ساختم از او که بیا و بب
باید به آهنگی که برام فرستاده بود گوش می کردم و لذت می بردم، عشق می کردم از این همه دوستی و دوست داشتن های از راه دور و مقاوم در برابر زمان. باید از فیلمی که تازه به دستم رسیده بود لذت می بردم یا شامِ نیمه آماده ای که مزه اش از همه ی غذاهای نیمه آماده ی اینجا بهتره! باید از خواب نیمه شب لذت می بردم، حتی از بیمارستان رفتن ها ی نیمه شب سعی در خندیدن و خندوندن مریضی که غم عزاداری رهاش نمی کنه! باید از هوای نیمه شب لذت می بردم، از نم  بارون، از خواب ِ ی
 
یکی از همکارام میگفت دلم میخواد یکی بیدارم کنه و وقتی چشمامو باز میکنم ببینم همه اینا خواب بوده . چه روزای کابوس واری به ما میگذره . هرروز پر شده از خبرای بد . میشنوی که فلانی حالش بده ، فلان دکتر اینتوبه شد ، فلان همکار مرد ... مثل یه کابوس تاریک و وهم الود میمونه . امروز حکم حقوقی جدیدمو دیدم که حقوقم زیاد شده، نمیدونستم باید خوشحال باشم؟باید برنامه بچینم که با این پول چیکار کنم ؟ خوشحالیم دو دقیقه بیشتر طول نکشید، بعد دوباره حل شدم تو غم این
بازی موبایلی و ایرانی کابوس دشمن 
بازی موبایلی و ایرانی «کابوس دشمن» یک بازی اکشن تیراندازی باکیفیت است که مخاطب را در لبای و جایگاه مدافعان حرم و امنیت ایران قرار می‌دهد.به گزارش روابط عمومی بنیاد ملی بازی‌های رایانه‌ای، این بازی مدتی است به صورت دیجیتالی منتشر شده و در مدتی کوتاه مخاطبان بسیاری را جذب خود کرده است.در بازی «کابوس دشمن» می‌توان از بین هشت شخصیت که هرکدام توانایی و سلاح خاص خود را دارند یکی را انتخاب کرده و حتی می‌توان ق
آه ای چلچله ها
خبر آرید مرا
خبر آرید ز کوچیدن آن کفتر تنها از باغ
آن کبوتر که پرید
از سر شاخه ی آن سرو بلند
و دگر بازنگشت...
*********
هان،
برگ برگ درختان این سرزمین
شیدای من اند
و همانند تو که دوستم داری
دوستم دارند
********
کابوس بود انگار
دستانت در دست دیگری 
و من گریان
**********
برخیز
ای ستاره قطبی
شب،
روزگارِ شهرِ مرا تیره کرده است
این شهر مانده یکسره تنها
بی کورسوی شمعی و بی نور شب چراغ
برخیز
ای ستاره قطبی
برخیز و چشم شب بِدَرآور
با نورِ خویش قاتلِ شب ب
گاهی تصادف از چند قدمی‌ات رد می‌شود، با یک بوقِ ممتد که صدایش تا مدت‌ها توی گوش‌ات زنگ می‌زند. سایه‌اش آن‌قدر سنگین است طوری که حتّی وقتی ازت گذشته، مدام به رخدادش فکر می‌کنی. به این که اگر به هم رسیده بودید، در همین لحظه، همین چند ثانیه و چند دقیقه‌ای که از گذشتن‌اش گذشته است و هنوز سالم اما کمی مبهوت روی موتورت نشسته‌ای و آهسته‌تر از قبل می‌رانی، ممکن بود کجا باشی. می‌شد با سروصورتِ خونی دراز کشیده باشی وسطِ خیابان و آفتابی که مستق
یه روزایی هست
که کل اکانتای گوشیتو
دو سه بار چک میکنی
ولی یه نفر رو هم پیدا نمیکنی
که بشه باش دو کلوم حرف زد
حرف دل...
درد دل...
یکی از سختیای مَردی همینه...

پ.ن:
شاید گویای حالم













متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل
+ بین غم این روزها و شاخ و شونه کشیدن‌ها و توئیت‌ها و دندون نشون دادن‌ها، خبر ریختن سقف کلاس درس رو سر بچه‌های مدرسه و دخترک مانتو صورتی که توی فیلم کوتاه چند ثانیه‌ای هق هق میکنه، قلبم رو سخت به درد آورد.
+ جمعیت امام علی(ع) توئیت زده بود که:
کابوس‌هایت کی تمام خواهد شد؟ کودکانت کی آرام خواهند خوابید؟ مردمانت کی خواهند خندید؟ خاورمیانه‌ی غمگین! خاورمیانه‌ی زیبا!
 
 
چند روز است که هر شب کابوس می‌بینم. کابوس‌های عجیب و غریب و شلوغ و درهم‌ام دوباره برگشته‌اند. چند شب پیش آدم‌بده‌ی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناک‌تر از این نیست که آدم‌بده‌ی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبه‌ای ضربه خورده‌ام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب تو را می‌دیدم. می‌پرسی چطور ممکن است خواب آدم نادیده را دید؟ نمی‌دانم. اما مکانیزم دیدن خواب آدم نادیده _اگر برایت سؤال است_ این طو
بعد ازاون کابوس وحشتناکی که دیشب دیدم وازخواب 
پریدم بدنم میلرزید،عمیقا دلم خواست پ میبود تا
بغلش میکردم واونم قول میداد هیچ اتفاقی نمیقته
تنها کسی که حس امنیت بهم میده درحال حاضر وهوامو
دارع اونه... 
خواب دیدم سین در بدر دنبال پیداکردن من بود،رفته بود
کردستان روگشته بود و دوتادختر رو هم بدبخت کرده بود
ودراخر اومداین سمت کشور وپیغام داد پیدات میکنم و
میگف اول دستاتوقطع میکنم تاهیچکسو جزمن بغل نکنی وچشاتم
کور میکنم تااخرین نفری که میبینی
من خیلی گریه کرده بودم،سرمم بالا گرفتمو گریه کرده بودم،به زمین زمان فحش داده بودم و بی قرار شده بودم،برای از دست دادنای بی معنی برای درجا زدنای تکراری برای حسای مزخرفی که بی وقت به سراغم اومده بودن،برای تکه های جدای روحم برای خلا های طولانی،برای یه دختر تنها بودن(عجیبه آدم تنها بودن با دختر تنها بودن فرق داره حس بی پناهیش بیشتره) اما اگه همه ی اون مچاله شدن ها لازم بود تا منِ الان ساخته بشه میتونم کم کم دوسشون داشه باشم
نه تنها ماه رمضان،اکنون دو سالی است که من روزه دارم. از پس این روزه‌ام بی قرارم. خبری از افطاری نیست و آری بی افطارم، در پس نبودنت جان میسپارم.کاش می بودی و با بوسه بر لبانت افطار میکردم. کاش در مستی چشمانت خودم را انکار میکردم. کاش همه شب تا سحر عشق بازی با تو رو تکرار میکردم. کاش سجده بر سینه ات میگذاشتم و بر پرودگارم جلوه عشق به آفریده اش را اقرار میکردم. کاش می شدم خودم را از این کابوس بیدار میکردم!!!تو رفتی و من را با خود بردی. یک بار هم نپرسید
مثل کابوس میمونه، مثل فیلم، مثل همه چی به جز واقعیت. اینکه شب عید دچار این وضعیتیم. امروز بعد روزها رفتم بیرون. خیابونا برای شب عید و حتی غیرعید خیلی خلوت بود. خیلی از مغازه ها بسته بودن و ماشینا رو ضدعفونی میکردن توی یه چهار راه. واقعا وضعیت بدیه. شب عیده اخه. خیلی ناراحت شدم که شب عید اینطور گذشت. عید عزیزمون. خدایا خودت کمکمون کن لطفا. خودت فقط میتونی کمک کنی. خودت حالمون رو خوب کن. خودت حال جهان رو خوب کن. ای بزرگ‌ترین و بهترین. ❤️
پارسال بعد از امتحان ارتقا رفتیم شهربازی، خیلی وقت بود نرفته بودم و سوار یک وسیله شدم که اسمشو نمی دونم چی بود ولی وقتی رفتیم اون بالا یادم اومد من ترس از ارتفاع دارم داشتم سکته می کردم و چشمامو بسته بودم و فقط به زهرا می گفتم کی تموم میشه .... انقدر اومد و رفت تا تموم شد. سال دو رزیدنتی عین همون وسیله بود روزا میومد و می رفت و من کرخت از یه عالمه کار و درس فقط امروز رو انتظار می کشیدم ... هفته هایی که بیش از دوتا سمینار داشتیم، اضافه شدن استرس و هی
نشسته بودم تو تاریکی اتاق،برعکس همه شبا،حتی نور مهتاب هم نبود که اتاقو روشن کنه.نور گوشی نمیزاشت دور و برم رو ببینم اما حس میکردم یکی دیگه هم تو اتاق هست،اونم درست شبی که توی خونه تنها بودم!نفسم تند شده بود.گوشیو خاموش کردم...در کمد لباسا آروم باز شد،تو همون تاریکی هم میتونستم لبخند عریض و چشمهای درشت و براقی که بهم خیره شده بودن رو ببینم.از ترس سر جام خشک شدم.آماده خیز برداشتن به سمت در شدم که فهمید و خیز برداشت سمتم.از ارتفاع بلندی افتادم رو
مردم میشن کابوس برای حکومتی که به جای زاویه پدرانه ، زاویه ی جنگجویانه به خودش می گیره و دسته ی خوب ها و بدها درست می کنه. 
واقعا دانایان باخردی که در طول تاریخ بودن کجان امروز ؟ هرجا هستن تصمیم گیرنده نیستن.
اینو فقط به خاطر اینترنت نمیگم. کلا همینه
اتفاقا قطع شدن اینترنت ما رو خیلی به فکر فرو برد!
 
+ ولی خب کلا دیگه چه فرقی داره 
 
+ میخوام برم خونه ، خیلی سردمه و اعصابمم خورده
 
+ واقعا گوگل چه نقش اساسی در زندگی ما داشت . امیدوارم دوباره ببینم
دستهامو گرفت ، اصرار داشت برم خونشون ، مامان مخالف بود ، دلش میخواست زودتر برگردیم ، به قدم زدن ادامه دادیم ، هچی میگذشت هوا ابری تر میشد ، اما حالِ دلم خوب بود ! صدا مردم بلند شد ، هر کی از یه سمت میدوید تا خودش رو به 2 تا کوچه بالاتر برسونه ، یک تصادف کرده بود ، فقط شرح ماجرا رو شنیدم ،دلم لرزید ... یکی از انتهای خیابان اومد سمتمون اسم کسی رو که تصادف کرده بود رو گفت ، بی اختیار گریه کردم من اون آدم رو فقط یک بار تو زندگیم دیده بودم اما این خبر باع
چند روز است که هر شب کابوس می‌بینم. کابوس‌های عجیب و غریب و شلوغ و درهم‌ام دوباره برگشته‌اند. از آدمی شبیه من که توی مغزش مدام میان نیم‌کر‌ه‌ی چپ و راست دعواست بعید نیست که این به هم ریختگی از جایی مثل ناخودآگاه بیرون بزند. چند شب پیش آدم‌بده‌ی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناک‌تر از این نیست که آدم‌بده‌ی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبه‌ای ضربه خورده‌ام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب ت
پائولو کوئلیو می گوید: “تنها یک چیز وجود دارد که یک رویا را غیر ممکن می کند و آن ترس از شکست است.”
ترس از شکست یکی از بزرگ ترین کابوس های بشر از گذشته تا امروز بوده است، بسیاری از افراد از شکست متنفر هستند چون آن را مقابل موفقیت، رشد، پیشرفت و کمال می دانند و به همین دلیل با چشیدن طعم تلخ آن دچار ناامیدی شده و دست از تلاش می کشند.
اما اگر شکست واقعا نقطه مقابل موفقیت است پس باید گفت افراد موفق دنیا هرگز رنگ شکست را به خود ندیده اند! اما آیا این ا
می گذرد آذر، به دنبالش زمستان ها و هاله سردی ک پیشتر از گذشته بر ما باقی مانده است. طولانی ترین شب سال را مناسبتی نیست و روز هایی ک کم طلوع شده اند. زمستانی ک می آید را شاید این دفعه نامی نباشد و منی ک این بار کم تر از همیشه ام توی آرشیو این بلاگ پیدا شده ام. سکوت، از برای دلیلی نیست و همچون خودت تنها نمی دانم ک کجا ایستاده ام. نیکوتین دست و پایم را تکان نمی دهد، یا ک ترس هایِ قدیمی ـم، و حتا کابوس هایی ک این شب ها زیاد مهمانِ خواب هایم شده است. همه چ
 امروزه بیشتر مردم عصبانی هستند اما علت این بی اعصاب بودن چیست برای کنترل این عصبانیت با ما همراه باشید
علت بی اعصاب بودن مردمزمانی که عوامل و شرایط بیرونی فرد را در شرایطی قرار می‌دهند که از او انتظاراتی برود که فراتر از توانایی‌ها، امکانات و منابع او است، فرد دچار استرس شده و پاسخی که شخص از نظر احساسی، عصبی و فیزیولوژیک باید به این توقعات و شرایط محیطی بدهد، باعث استرس در او می‌شود.
گرفتگی عضلات، تغییرات خلقی، افسردگی و اضطراب، خارش،
نمیدونم درست تیتر رو نوشتم یا نه.
من خسته م. نمیدونم دردمو به کی بگم. خسته شدم از این مسخره بازی.
شب که میشه همه غم های دنیا میان سمتم.
یاد جدی و همه اون حرف ها میفتم. همه ی اون مسخره بازیا.
حالم بد میشه زار زار گریه میکنم.
همش فکر میکنم چه آدم لاشی ای رو دوست داشتم.
بهش گلتم رفتارت خیلی خنده دار و مسخره س. مث خاله پیرزن ها حرف ش رو به خود آدم نمیگه .یا مینویسه تو کانالش. یا تو اینستا. کسکش ترسو. من حالم از پسر های ترسو بهم میخوره.
بهش گفتم اگه بعد از ام
نیمکت عشق:
تقدیر صنوبرها
مرگ نیست
نیمکتی است 
که عشق می‌فهمد.

پنجره:
افسردگی مزمن گرفته است
پنجره!
سال هاست
تنها خاطره اش
غروب آفتاب است.

انتظار کشنده:
کشنده تر از گلوله 
نبودن تو است 
وقتی 
تمام روزهای سال را 
به انتظار نشستم و نیامدی!

کابوس نیامدنت:
دوستت دارم هایت
کهنه شده اند
رد پایت روی سینه ام 
سنگینی می کند 
و کابوس نیامدنت سالهاست  
بی خواب کرده،
شبهایم را.

زمستان رفتنت:
- با قلبی مالامال از درد، تقدیم به شهید ناصر دورویی.
حتی شکوف
افسردگی یعنی چه؟یعنی هر روز که از خواب بیدار می‌شی، احساس می‌کنی دیروز روز آخری بوده که می‌تونستی از سر جات بلند بشی، روز آخری بوده که می‌تونستی بعد از بیدار شدن دوش بگیری و مسواک بزنی و روتین زندگیت رو انجام بدی. دیروز آخرین روزی بوده که انرژی زنده بودن و ادامه دادن داشتی. دیروز روز آخری بوده که می‌تونستی از سر جات بلند بشی و این احساس پایدار هر روز چیزی از تو کم می‌کنه، به تدریج بدنت این ناتوانی رو باور می‌کنه و ضعف، همه‌ی وجودت رو می‌
زن بودن در جهان مردسالار کار دشواری است ولی زن بودن در جامعه ی ایرانی به نظر دشوار تر می آید. جامعه ای که پُر است از ما مردان بلاتکلیف...زندگی در کنار ما مردانی که همه چیز را با هم میخواهیم خود نوعی خشونت است.پدران ما از مادرانمان تنها خانم خانه بودن را می خواستند. آنها
ادامه مطلب
زن بودن در جهان مردسالار کار دشواری است ولی زن بودن در جامعه ی ایرانی به نظر دشوار تر می آید. جامعه ای که پُر است از ما مردان بلاتکلیف...زندگی در کنار ما مردانی که همه چیز را با هم میخواهیم خود نوعی خشونت است.پدران ما از مادرانمان تنها خانم خانه بودن را می خواستند. آنها دوست داشتند
ادامه مطلب
مطمئن شدم بودن کنار تو من خوشبخت که نمی کرد هیچ خیلی چیزها مقل سلامتی و
جوانی ام رو هم به پات هدر میدادم....این روزها مدام فکر میکردم به مادرت
پیام بدهم و برسم بگم چه حسی دارم و خوشحالم این کابوس تمام شد و در حین
حال بگم هرگز نمی بخشم بابت بهم اندازی و ظلم اش.مادرت یک شیطان مجسم بود
اون دقیقن همین میخواست که من جلوی تو خراب کنه در حالیکه میتوانست طبق
پیشنهاد خودم اجازه بده اگر ناراضی هست از ازدواج مان همه چیز به خوبی و
خوشی خودمان تمام کنیم ول
دلم گرفته 
و مث همیشه اومدم ی جا بنویسم 
شاید خالی شدم 
دل ادما معمولا ب خاطر تنهاییشون میگیره 
دل منم همینطوره 
از تنهایی 
این واژه مسخره ک سال هاست همراه منه و منو تنها نمیزاره 
چ جالب 
تنهایی منو تنها نمیزاره 
نمیدونم چرا هیچوقت نشد ک من ی دوس دختر داشته باشم 
هیچوقت نشد ک کسی ک میخواستمش منو بفهمه و منو بخواد 
خیلی بده 
ی جای کار میلنگه 
راستش هر جوریم فک میکنم شاید حق داشتن ک منو نخوان 
از طرفیم حق نداشتن
انگار تو این دنیا همه حق دارن 
ا
رفتم ماموریت برگشتم سفر خوبی بوو همه جوره ..
همچنان منتظر نتیجه استخدامیم چرا جوابمو نمیدن؟؟از آزارم لذت میبرن
فیلم جوکر رو دیدم فوق العاده بود
رفتم باغ کتاب اولش خیلی برلم مهیج و عالی بود ولی دوساعت بعد دلمو زد زیادی بزرگه گتاب سمفونی مردگان و مغازه آدم کشی رو خریدم که بخونیم من وبهنام داداشم
امروز کتاب زبانمو دادم به همکلاسی قدیمم بنظرم خ پیر و شکسته شده چرا اینقدر خودشو اذیت میکنه اون پسر شادابی بود حیفه 
قراره برام خاستگار بیاد دی چه می
اینجا هیچچیز طبیعینیست  2ژانر: وحشت و تخیلی پارت: دوم  فصل دومنویسنده : امیرحسین
گفتم: خب قراره الان چیکار کنیم؟گفت: قراره بفهمیم اونا دقیقا می خواستن ازت چه استفاده ای بکنن!؟
کمی عقب رفتم و گفتم: نه نه ! پس شماهم مثل اونا هستید می خواین ازم استفاده کنین
که از روی مبل بلند شد شونه هامو گرفت و گفت بشین باید خیلی چیزا رو بدونی تا بتونی منو و کل آدمایی که اینجا هستن رو قضاوت بکنی!
روی مبل نشستم و اونم به دیوار تکیه داده بود توی دستش یه انگشتر سیاه ر
یه عادت بدی دارم ک ترکش نمیکنم. همیشه سر صبحانه شروع میکنم ب چک کردن گوشیم و خودم رو ب طرز مسخره ای موظف میدونم ک تک تک نوتیف هایی ک میاد رو چک کنم. هنوز نیم ساعت هم نشده بود ک بیدار شده بودم و استوری هایی ک دیدم حالمو بد کرد... عادم هایی ک برای حمله ب جایی خوشحال بودن و همه ی مسخره بازی های سیاسی... استوری های صدف ولی از همه جا بدتر بود... توی فیلمی ک گذاشته بود میدیدی ک هواپیما اتیش گرفته و بعد سقوط میکنه...غمگین شدم. توی توییتر عادم های مختلف مشغول ص
چه خوب می‌شد اگر معشوقی داشتم و در این وضعیت مرا سر حال می‌آورد. مطمئنم که حتی با تماس تصویری هم حالم بهتر می‌شد. چقدر تنم تمنای آغوش دارد. پادکست «بچه‌های طلاق» از «رادیو مرز» را تا آخر گوش دادم و چقدر غمگینم. چقدر دلم می‌خواست که زندگی بهتری می‌داشتم. مادرم پیام داد و گفت که کمی تب دارد. هنوز باورم نمی‌شود که این زندگی واقعی من است. هنوز منتظرم که یک صبح بیدار شوم و ببینم که این‌ها کابوس بوده‌اند. مایلم که از خدا بپرسم هدفش از خلق خاور می
امروز تنها بودم.هیچ اسنرسی نداشتم.
گفتم خوبه بشینم چیزهایی را از آنها لذت می برم،بنویسم.
نشستم فکر کردم و فکر کردم.....
۱- از با دوستانم بودن لذت می برم....
۲-از با فرزندانم بودن لذت می برم.....
۳-از با همسرم بودن لذت می برم.....
۴_از با پدر و مادرم بودن لذت می برم....
۵- از با خواهرم بودن....
۶-با برادرم بودن....
۷-با خواهرزاده هام بودن....
۸-با پدر و مادر شوهرم بودن....
۹-با خواهرشوهرهایم بودن....
۱۰-با بچه های خواهرشوهر ها بودن....
۱۱-با برادرشور و جاری بودن....
۱۲-در
حالم بد بود و کلی گریه کردم.چشمام خیلی درد میکرد.گفتم میخوابم فردا که چشمام خوب شد میخونم.
تموم شب کابوس دیدم و یادمه توی خواب فقط داشتم گریه میکردم.صبح با یه چشم درد بدتر از دیشب بیدار شدم.
همه بچه ها برگشتن خونشون اما ما هنوز درس و بخش و امتحان داریم و فقط یک هفته فرجه داریم که اونم بیشترش برای امتحان سنگین اول میره!دلم خونمونو میخواد.دوماه و نیمه که برنگشتم.بدجور خستمدیگه از آدما... 
+این روزا حال دلم خیلی ناخوشه.اگه حال دل شما هم خوش نیست نخو
خواب عمیق بعد از ظهرم همراه بود با کابوس پسرک دانشجوی پزشکی آفتاب مهتاب ندیده ی همسایه. نمیتونم درک کنم چرا انقدری ذهنم رو مشغول کرده که حالا تو خوابمم میاد! نه تا به حال دیدمش و نه تا به حال حتی صداش رو شنیدم و تنها آثاری که ازش دیدم یه جفت دمپایی ابی پشت در خونه شه و یه روپوش پزشکی سفید اتو شده که پشت پنجره ی ماشینش آویزون شده.
البته نمیشه اسمش رو گذاشت کابوس. فقط اندکی اعصاب خورد کن بود.
نکته عجیبش هم اینجا بود که پسرک نه صورت داشت ک و نه صدا تو
در بغض فرو رفتهدر وحشتِ تنهایییک گوشه در این عالمیک گوشه ی تنهایی
 
یک گوشه در این عالمصد بار ترک خورنصد بار دعا کردنیک روز تو می آیی...؟!
 
صد بار دعا کردندر حسرتِ این تفهیممستغرق این اغماافسوس ، نمی آیی...
 
مستغرق این اغماسرگرمِ کسی بودنسرگرم شدن با توسرگرمِ تن آسایی
 
سرگرم شدن با توسرمست شدن از هیچهی جرعه از این خالیهی فرضِ تو اینجایی...!
 
هی جرعه از این خالیهی فحش به هر چیزیمبهوت و فروماندهیک مرده ی سرپایی
 
مبهوت و فروماندهمبحوس شده در خو
تنها در تو به شادمانی می‌نگرم ری‌راهرگز تا بدین پایه بیدار نبوده‌ام.توی اتاق تبریز دانشجویی ما، دو تا ،ری را بودند که نوبتی از توی ضبط صوت توشیبای قدیمی وارد اتاق می شدند و میان خرت و پرت ها و کتاب ها سرک می کشیدند.یکی ری رای نیما بود که باصدای زخم آجین شاملو خوانده می شد.یکی هم ری رای سیدعلی صالحی که توی صدای خسرو شکیبایی خانه داشت و باور نمی کرد که حال همه ی ما خوب باشد. من این یکی را دوست تر داشتم.عکسش هم روی جلد کاست بود که ابروهای کمانی دا
روی مرز بیست و نمیدانم چند سالگی ام ایستاده ام
غمگین از این روز ها ، دلزده از گذشته ، بی اعتماد و هراسان از آینده ، هیچ چیز نمی خواهم! از همه کس و همه چیز بریده ام؛این روز های کابوس وار هم میگذرند ولی فرقش با گذشته این است که دیگر امید آمدن روزهای خوب را ندارم.تنها،مثل همیشه یک گوشه کز کرده ام. آیا دیوانه ام؟یا سرشت من غیر از دیگر آدمیان است؟ چرا نمی توانم بخندم؟یا مثل بقیه شاد باشم؟ حداقل به ظاهر...
انقدر بغض در گلو تلمبار کرده ام که حتی از گریه
بسم الله
به گمانم باید کمی بیشتر به خودم احترام بگذارم.
برای وقت هایی که نمی توانم کار کنم
برای این روزهایی که زیاد درد می کشم
وشب ها در کابوس هایم خودم را قطعه قطعه می کنم
باید به خودم و احساسم احترام بگذارم
به آرامشم.
به اینکه مجبور نیستم کارهایی را که از حد توانم فراتر است انجام بدهم.
احساس بی ارزش بودن می کنم
فقط به خاطر تو...
فقط وقتهایی که تو مرا تایید نمی کنی...
فقط برای اینکه من توی زندگی ات جایی ندارم.
این روزها همچنان درگیر پایان نامه ام
حرف خاصی نیست برای زدن صرفا، اینجایم چون ک اینحایم. عادت به نشستن روی این صندلی و شنیدن صدای تق تق این دکمه ها، بی هیچ فکر قبلی و هیچ طرحی. فقط، خود را رها کردن و بیرون ریختن کلمات و آخر سر ک می خوانمشان می بینم ک تنها سمت تو را دارند. جالب است نه؟ فکر نمی کنم، نه دگر بعد این همه سال. نه دگر بعد آنکه گفتی وقتش است تمام شود این بلاگ و من هم. و شدم. وقتی وقت نبودنت شده باشد. وقتی وقتِ سکوتت باشد، تنها چشم شدن و توی تاریکی ها نشستن. همانطور ک تو بودی. تنه
از رستم پیروز همین بس که بپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
 
صبح که بیدار شدم طبق عادتی که از چند روز اخیر عادتم شده رفتم خبر بخونم و... وقتی دیدم که دلیل سقوط هواپیمای بوئینگ۷۳۷ راکت ایران بوده... عین کابوس بود. نمیدونستم چیکار کنم. امثال خودم مرده بودن بخاطر همچین اتفاقی و قطعا دوست نداشتن که بمیرن. من هر لحظه پذیرای مرگ هستم... اما وقتی فکر میکنم.... اصلا نمیدونم چی بگم. حقشون نبود. نباید میمردن.
امروز کلا مات و مبهوتم. عجیبه... انگار واسه خ
توی اتاق تبریز دانشجویی ما، دو تا ،ری را بودند که نوبتی از توی ضبط صوت توشیبای قدیمی وارد اتاق می شدند و میان خرت و پرت ها و کتاب ها سرک می کشیدند.یکی ری رای نیما بود که باصدای زخم آجین شاملو خوانده می شد.یکی هم ری رای سیدعلی صالحی که توی صدای خسرو شکیبایی خانه داشت و باور نمی کرد که حال همه ی ما خوب باشد. من این یکی را دوست تر داشتم.
عکسش هم روی جلد کاست بود که ابروهای کمانی داشت و چشم های درشت شیطان. دانشجویی که به آخر رسید هم این دو تا باز گاهی
کم کم داره تصویرم از ذهنم می‌ره. و این خوبه. فقط چندتا تیکه تصویر گنگ، حاصل گذر سریع از جلوی آینه‌های خورد شده توی ذهنم موندن. یه تیکه از ریش زیر چونه‌ام که جوگندمیه - یه تیکه از گوشه‌ی قرمز چشمام، یه تیکه از گونه‌ی صاف و بدون برجستگی‌ام. از کارم راضی‌ام. از این که تموم آینه‌ها رو شکوندم.
 
بین خود شکستن و آیینه شکستن فرقی وجود نداره به نظرم. وقتی آینه‌ها رو می‌شکونی که خودت کامل شکسته شده باشی.. نتیجه‌شون هم فرقی نداره با هم. فقط یه سری تص
از سر شب این آهنگ مانی که توش میخونه : امسال خداکنه دوباره برف بیاد ، توی ذهنم پخش می شد. الان دارم گوشش میدم. پاییز و زمستون سال ۹۳ توی ذهنم مثل فیلم پخش میشه. سالی که پر از شب و ماه بود. درگیر کنکور بودم. یادمه چند روز قبل کنکور با خودم هی می خوندمش این آهنگو. خصوصا هیچ وقت یادم نمیره اون روز صبح که آماده می شدم برم پیش بچه ها توی اون خونه هه که خانم ف اینا برامون گرفته بودن. قرار بود یه شب هم اونجا بخوابیم. خیلی هم سرد بود. میخواستیم درس بخونیم مثل
 
هانا باتلر ۲۴ ساله ۳ سال قبل بر اثر کنجکاوی به منطقه جنگلی میره که شنیده بود روح سرگردانی آن اطراف دیده شده. هانا حدود ۱۰ عکس در تاریکی از آن مکان میگیره. وقتی عکس ها ظاهر  میشه. در چند عکس دختری نمایان میشه. دختری در حال قدم زدن‌.
➿' کابوس های هانا از فردای همان روز  آغاز میشود! هانا در خوابهایش دختری را میبیند که میخواد با او دوست شود. برای فرار از  او شهرش را تغییر میده و حتی با گذشت ۳ سال هنوز میترسه تو تاریکی بخوابه. 
' هانا در میان حس فرار
حالا تو را می‌فهمم. دردهایت. همیشه در خانه ماندن‌ت. وقتی از خراب شدن گوشی‌ات بی‌قرار بودی، وسط انزوای خانگی که حالا در روزهای قرنطینه درک‌ش می‌کنم. دورانی که تعداد سیگارهایت هر روز بیشتر شد. وقتی درگیر سریال‌های ناتمام تلویزیون شدی. دوره‌ای که وسواس‌ت شدید شد. و وقتی اتاق شد آشیانه‌ات و دیگر تلویزیون تماشا نمی‌کردی.دردهایت شدیدتر شد. استخوان‌هایت ضعیف‌تر. تنهاتر. غمگین‌تر. دنیایت کوچک‌تر. کوچک. کوچک. به اندازه‌ی چهاردیواری اتاق‌ت
مثل تام هنکس توی فیلم دور افتاده (cast away) محصول سال 2000 که توی یه جزیره، محصور شده بود - هواپیماش سقوط کرده بود - و با هزار زجر و بدبختی تونست خودش رو نجات بده و بعد که نجات پیدا کرد با اون اشیاء بی‌جانی که توی اون جزیره همدمش شده بودن - مثل یه توپ والیبال که براش صورت کشیده بود و کله‌‌ی اون توپم سوراخ کرده بود و براش با علفای خشک شده مو گذاشته بود و مثل یه آدم باهاش حرف می‌زد - و یه رابطه‌ی عاطفی با اون اشیاء شکل داده بود که حتی بعد از نجات از اون ج
دوشبه زود میخوابم ساعت ده اما خوابای اشفته میبینم ساعت دو و پنج بیدار میشم چقدر سخته پنج وقتی بلند میشی کلی سرحال باشی حالا که فکرشو میکنم من فقط دارم فرار میکنم از کابوس از ...
دلم براخودم تنگه نه هیچ کس دیگه ی دیروز خواب باباجون دیدم خدا بیامزردش هیییی...
من میرم رو تخت و چراغا رو خاموش میکنم. خوابم نمی بره اما باید سعی کنم. گمونم یه روزی این کابوس ها متوقف میشن و من بازپخش اونا رو بیشتر و بیشتر و بیش تر متوقف میکنم. اما میدونم که الان شب درازی رو پیش رو دارم و باید فردا صبح زود تر بیدار شم و یه قطالر بگیرم.
-دختری در قطار
می‌دونی، وحشت دارم از این که یه روزی یه جایی برم که تو نباشی. بداخلاقیام رو نگاه نکن، بلد نیستم نشون بدم که چه‌قدر دوستت دارم و شاید اینه یکی از اصلی‌ترین دلایلی که هم‌سنام، رفتنیاشون، ریز رفتنشون رو هم مشخص کرده‌ن و من وقتی ازم می‌پرسن، می‌گم نمی‌دونم. حالا ببینم چی می‌شه، حالا شاید بعدا.
پ.ن: سرچ می‌کند: how to show your mom you love her
خواب بدی دیدم. خواب خیلی بدی دیدم. هنوز هنگم. اصلا عجیب بود. دوستی داشتم که نمیشناختمش. خونه بابا بزرگم بود. یکی مرده بود اما نمیدونستم کی. خیلی شلوغ بود. دست کنده شده مردهه دست دوست ناشناسم بود ددنبالم میدوید و من فرار میکردم. یه اتوبوس بچه های دبستانم هم بودن. دوتا کامیون بزرگو عجیبم سر کوچه. من فقط از دست دوستم فرار میکردم که دست مرده رو بهم نزنه. آخرش اینجوری شد که من فرار میکردم سمت کامیون ها دوستمم دنبالم میدوید با همون دست مرده. تا بالاخره
واقعا متنفرم
واقعا
از همه چیز،نمیتوانم بگو اِلّا فلان چیز.
همه به مثابه کل هستی
دلم میخواهد بخوابم و خواب نفرت انگیز‌ خودم را ببینم.
از چهار بعد از ظهر تا همین لحظه یک بند Creep از ردیوهد را گوش کردم.
باورم شده است که بسیار نفرت انگیزم.که بسیار بد و کثیفم
من همه این کابوس هارا دوست دارم.به اندازه همه چیز
​​​​​_میشود از عشق برایم بگویی؟_عشق لحظه های با او بودن است.  احساس ناب خوب بودن است. عشق یعنی این لبخند پر فروغ، ذکر با من بمون با من بمون . عشق در آغوش کشیدن نیست، احساس میان دو دوست نیست . حتی بوسه ها را در بر نمی گیرد. عشق تنها با او بودن است . در رکابش دویدن است . عشق یعنی سجده و میثاق او ، احساس ناب دیدار او . من معشوقی بی نظیر دارم . حرف های نا گفتنی دارم . بشنو از من این نوا را که تا او هست هستم . من بی او تاب تحمل ندارم. صبر  نداشتن ها و نبودنش
دلم میخواهد دوباره به مسیر دو سال پیش برگردم
این بار اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد
خدایا مرا بازگردان به جایی که بودم
این کابوس های شبانه مرا رها نمی کنند من کار نیمه تمامی دارم که اگر تمام نشود بسان خوره تمام مرا خواهد خورد
خدایا نوری در قلبم هست که می گوید من به آنجا بر خواهم گشت تا کارم تمام شود
می شود که بشود
 
من میرم رو تخت و چراغا رو خاموش میکنم. خوابم نمی بره اما باید سعی کنم. گمونم یه روزی این کابوس ها متوقف میشن و من بازپخش اونا رو بیشتر و بیشتر و بیش تر متوقف میکنم. اما میدونم که الان شب درازی رو پیش رو دارم و باید فردا صبح زود تر بیدار شم و یه قطار بگیرم.
-دختری در قطار
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
آیا کسانی که در خواب مرده اند ، احتمال دارد به دلیل دیدن خواب ترسناک بوده باشد ؟
کسانی که مشکل قلبی دارند ممکن است به دلیل دیدن خواب وحشتناک ، سکته کرده و بمیرند ؟
تا کنون هیچ آزمایش قابل استنادی در این مورد انجام نشده است و مشخص نیست که تعدادی از کسانی که در خواب مرده اند ممکن است به دلیل دیدن خواب ترسناک مرده باشند یا نه .ولی انجام نشدن تحقیقات به این معنی نیست که این احتمال وجود ندارد.

آیا خواب ترسناک می تواند باعث مرگ شود ؟
گروهی از دانشمند
تظاهر کردن و لبخند زدن و با سیلی صورت رو سرخ نگه داشتن دردناکه...
سخته از درون متلاشی باشی و ظاهرت، دل بسوزونه.
کاش میشد دست خودم رو بگیرم و برگردم عقب.... برم پیش نلیِ بی تجربه و بزنم توی گوشش....یا برم به آینده و ببینم این کابوس تموم شده.
این برهه از زندگیم خیلی بد و سخت و مزخرفه...
هر روز بی حس تر و بی روح تر از قبلم و قلبم مچاله میشه از این همه دور شدن از رویاهام و هر روز من، سوگوار آرزوهای نلیِ ۱۸ ساله ام.
      نچ نچ نچ. باورم نمیشه بازم افتادم رو مود کابوس دیدن. از آخرین باری که این حالو داشتم دست کم چاهار سال میگذره. وقت ندارم براش غصه بخورم. ترجیح میدم فقط کاری رو انجام بدم که سرگرمم کنه. فکر نمیکنم وقتی که برام مونده انقدری باشه که دلم بخواد درست حسابی بشینم تار و پود روحم رو از هم جدا کنم و دهن خودمو باهاش آسفالت کنم. همینه.پی‌نوشت: یو بِتِر لِت می بریث، مَــن!
در یکی از جلسات روانشناسی درباره مفاهیم خودآگاه، نیمه خودآگاه و ناخودآگاه صحبت کردیم. روانشناسم گفت یکی از راه های ابراز آنچه در ناخودآگاهمان می گذرد خواب هایمان هستند.
ترس من از پایان نامه از بداخلاقی های استاد راهنمای کارشناسی ام شروع شد که باعث شد پروژه کارشناسی ام به نقطه پایانی نرسد. در این مدت هرگاه اضطراب های شدیدی را در مورد هر پژوهشی چه مقاله های کلاسی و چه بعد از آن پایان نامه تجربه می کردم، شب ها خواب استاد کارشناسی ام را می دیدم
به افکار روی آنتن آخر شبا میگن کابوس
 
نه برای من شده کابوس.
 
دوس داشتم خواب بابی با اون  شلوار مکعبیش رو ببینم. بهش بگم یه جا تو شهر بیکنی باتن برام جور کن چون من از خونه رفتن متنفرم. حاضرم به جات تا صبح هزار تا  همبرگر سرخ کنم  یا باهم پدر اون اختاپوس بی ریخت رو  دربیاریم .با  اون کلش خیلی منو یاد یه اختاپوس دیگه  میندازه که بوی سیگارش داره  خفم میکنه .همین عصر   با پاتریک  بریم شکار عروس دریایی.بعد وسطش تو  از اون خنده های مسخرت کنی و دوتا دن
حذف اطلاعات با پیامکحذف اطلاعات با پیامک از قابلیت هایی است که هرکس آرزوی دستیابی به آن را دارد. سرقت تلفن های همراه هوشمند برای کاربران به یک کابوس تبدیل شده است. دلایل آن از منظر ما، برای هرکس مشهود است و نیازی به ذکر آن ها نیست. اما به راستی سرقت موبایل های شخصی تنها ضرر مالی به همراه خواهد داشت؟
مواردی از قبیل عکس ها، فیلم ها، پیام ها، رمزهای بانکی، اطلاعات شخصی، کاری، اجتماعی، ایمیل ها، شبکه های مجازی و ... تنها گوشه چشمی از مواردی است که
 
حسی در درونم داشتم، یاد حرف یک نفر افتادم که می گفت علت این جزا برای فلان خطا آن است که اول به صد نام خدا پشت کرده و بعد انجامش داده. حس می کردم به بعضی صفات او بی احترامی یا بی توجهی کرده ام! نمی دانم به چند تایش!
نه همتش را داشتم، نه امید، نه اصلا انقدر اهل تدبیرم! اهلش هم نبودم!
این سنگینی به این راحتی ها رفع شدنی نیست...
باید با تو بیشتر حرف می زدم... وقتی که نصفه شب بی دلیل و بی خواب آلودگی بیدار شدم فهمیدم...
اولین شبی بود که بی کابوس می گذشت...
 
تنها ماندن در خانه
تنهایی بخاطر خودارضایی
هر وقت تنها میشم
دیدن فیلم های مستهجن مبتذل در خانه
یواشکی فیلم دیدن
تنها تو خونه
تنهایی استمنا دختر پسر
خیلی تنها هستم
من تنها هستم
علت دلیل خودارضایی
چگونه تنها نباشیم ؟
مشکل من تنهایی هست
مشکل تنها بودن
درمان تنهایی
چگونه تنها نباشم؟
علت تنهایی من
چرا من تنها هستم؟
خودارضایی کردن در خانه
هیچ کس تو خونه نیست
من چرا همیشه تنها هستم؟
کتاب دانلود آموزش دوستیابی
فرار از تنهایی
خودارضایی فیلم های سکس
هرچقدر برایت بنویسم باز هم انکارم خواهی کرد اما زیباتر از آن چشم های سیاه‌ات، نگاه نافذت بود که هزار یادگاری بر قلب آدمی می گذارد و رویاهای مادر مرده را در آدمی زنده می کند و کابوس نبض از یاد برده را در آدمی به جریان می اندازد و با هر بار وقوعش هزارباره‌تر شوق زندگی و تحمل تمام ناملایمات را در آدمی ممکن می‌سازد و می دانی چیست؟ در نگاه تو مردان زیادی مرده‌اند...
       روزگار عجب مشاطه ای است ، هر روز چیز تازه ای در مسیر راهت قرار میدهد ، گاه آنقدر غیر قابل باور که تا مدت ها مات یک حقیقت تلخی و از حال خویش بی خبر چون کلافی سر در گم ، هرجا سراب میبینی ، دیوانه وار در هزار توی آرزو هایت دور خویش می گردی تا باورش کنی تومار عمرت به هم پیچیده شده و روزگار سر آمده است . زمانی از ارتفاع می هراسیدم و روزی وحشت از دریا و لحظه ای از حرم آتش و امروز از گم شدن در خویش می هراسم ، از فراموش شدن و فراموش کردن ، از به یغما رف
دوباره یک نفر آمد مرا به هم زد و رفتو سرنوشت مرا با جنون رقم زد و رفتکسی که مثل همه گفت: دوستت دارم!درست مثل همه آمد و به هم زد و رفتدرست مثل همه بی‌مقدمه از راه-رسید و سنگ بر آیینه‌ی دلم زد و رفتمرا سپرد به کابوس‌ها، به هرچه محالبه لحظه‌های من این‌گونه رنگ غم زد و رفتکسی که برکه‌ی آرامش مرا آشفتبه هستی‌ام -که نبود- آتشِ عدم زد و رفتبه چشم‌های سیاهش دچار کرد مراکنار رویاهایم کمی قدم زد و رفتتمام حرف من این است: آخر این‌گونهچگونه می‌شود از ع
تصمیم گرفتم دیشب رو با تمام نا امیدی هاش هیچ وقت فراموش نکنم...
کاهی انقدر مسائل دیگه روح و ذهن و جسمم رو درگیر میکنه که حواسی برای آرزو و هدفم نمی مونه و میشه کوچک ترین مسئله ی زندگیم!
چقدر خر بودم که فکر میکردم اگه پشت کنکور بمونم اوضاع بر وقف مرادمه و فقط باید روحیه م رو حفظ کنم...کی میدونست که ذنیا چه نقشه ای برای زندگیم کشیده... کی میدونست که یهو وقتی همه چی داره خوب پیش میره عمم متوجه سرطان استیج چهارش بشه ، افسردگیم عود کنه و دوز دارم بره با
مثل کابوس میمونه. وضعیت این روزای کشور و البته جهان. کورونا اومده و درمانی براش نیست و واکسنی هم نیست.  همه ماسک زده و دستکش پوشیده و البته بعضیا بدون ماسک و دستکش که خیلی نگرانشونم. مردم کشور ما که سیل و زلزله و تحریم و گرونی رو هم دارن! واقعا وضعیت بدی شده. نگرانم و ناراحت. به خصوص که دم عیده! از کلی وقت پیش فکر میکردم که میرم سبزه میگیرم، چیزای هفت سین، لباس خونه برای توی عید که تازه و نو باشه. البته تمام لباسای عیدم رو خریدم و دو تا قلم رو هم سف
من هنوز همان کودکم مادر اما بازی ها بزرگ شده اند ، کثیف شده اند ، دست ها دیگر گل آلود نمی شوند ، خون آلود می شوند ، زخم ها و جراحت ها خوب نمی شوند ، اسلحه ها واقعی اند ، آدم ها به راستی می میرند ، گریه ها و فریاد ها ساختگی نیستند ، من می ترسم ... دنیا به کابوس های شبانه ام می ماند ؛ دیگر نمی خواهم بازی کنم ، من این بازی را دوست ندارم.
امروز از کتاب فلسفه‌ی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح می‌دهد. می‌گوید خلوت یعنی با خود بودن‌. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه می‌کنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشته‌ام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آورده‌ام. من بلد نبودم هیچ‌گاه با خودم تنها باشم. من همیشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه برده‌ام. من در واقع همان آدم جمعی‌ای هستم که بودم. ا
کرم_ worm_زرد و پلاستیکی رو کوک میکنم‌...
و میذارم رومیز ...جیر جیر کنان میره صاف میشه و جمع میشه تا میرسه به رومیزی و بعدش درجا میچرخه ...
داداش میگه گمونم تا دو سال دیگه بیشتر ایران نباشم...ینی نباشیم!
میگم پس تصمیمتونو گرفتین !میگه آره ...
میگم منم واسه بچه ات از این اسباب بازیا پست میکنم!
تموم تصورش از عمه !میشه یه کرم زرد که روی زمین میلوله ...!
بغض ‌‌‌...
میگه مگه تو نمیخواستی بری؟
میگم ایران!تمدن اسلامی؟ ...بازگشت به دوران اوج ؟علوم انسانی بومی؟
ف
ﺑﻪ ﺳﻼ‌ﻣﺘ ﺩﺧﺘﺮ ﻪ ﻭﻗﺘ ﻋﺸﻘﺸﻮ ﻣﺒﻨﻪ ﺩﻟﺶ ﺮ ﻣﺸﻪ ﺑﺮﻩ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺶ ﻭﻟ ﻧﺠﺎﺑﺘﺶ ﻧﻤﺬﺍﺭﻩ !ﺑﻪ ﺳﻼ‌ﻣﺘ ﺴﺮ ﻪ ﺣﺘ ﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﻭﻟ ﺎﺵ ﺑﻔﺘﻪ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻣﺪﻩ !
..
به سلامتی مورچه که گریه کرد ولی هیچکس اشکشو ندید!
..به سلامتیه اون لامصبی که از زندگیم رفت اما هنوز از این دل لعنتی نرفته !!!
..
به سلامتی اونیکه تا بود امید بود… آرامش بود… رویا بود ولی خاطره شد… بغض شد… درد شد…
امروز به معنای واقعی تنها بودن رو حس کردم...شاید خدا از من تنها نبودن رو گرفته تا شاید یه چیز دیگه بده نمیدونم...شایدم همش توهمه و چیزی جز تنهایی گیرم نمیاد...حتی دیگه جدیدا دکترهم باید تنهایی برم...اصلا بهتره کلا یه زندگی جدید رو شروع کنم و چیزی به معنای یار و همراه و اینا رو تو زندگی جدید راه ندم...اصلا دیگه دلم نمیخواد تنها نباشم همینه که هست، تنهای تنها...قبوله من دیگه کلا در هر زمینه ای تنهایی کار میکنم...تنهایی...
روز شخصی که عاشق کوهنوردی بود به تنهایی از یکی از کوههای بلند منطقه خود بالا رفت ه‌ا آنچنان سرد و مه آنچنان زیاد بود که راه خود را گم کرد و به بیراه رفت ناگهان پایش لغزید از دره به پایین افتاد به لطف طنابی که بخود بسته بود به پایین دره پرتاب نشد و بین هوا و زمین اویزان ماند. بسیار نا امید شد چراکه هیچ کس را در ان حوالی ندیده بود. نا امیدانه فریاد کشید و درخواست کمک کرد. بارها و بارها اما از کمک خبری نبود. طاقتش به پایان زسیده بود پس با قلبی شکسته
همه چیز مثل یه کابوس میمونه . توی کمتر از یکماه اتفاق افتاده و انگار یکسال گذشته انقدر که انرژیمو گرفته . # آخرین شبِ بودنت بود و هوا بارونی و بهم نگفتی بیام . توی یکی از تماسا بهم گفتی خواهرگلم و آنا گفت من باید تا تهشو بخونم . دیگه زنگ زدنات زود به زود نیست و یکی دو بار یک هفته بینشون فاصله افتاد . هیچ کرمی نریختم که ری‌اکشنت رو ببینم و هیچ بحثی پیش نیومد که گاف دادنتو ببینم و حس میکنم بدست نیاورده از دستت دادم .
همه چیز مثل یه کابوس میمونه . توی کمتر از یکماه اتفاق افتاده و انگار یکسال گذشته انقدر که انرژیمو گرفته . # آخرین شبِ بودنت بود و هوا بارونی و بهم نگفتی بیام . توی یکی از تماسا بهم گفتی خواهرگلم و آنا گفت من باید تا تهشو بخونم . دیگه زنگ زدنات زود به زود نیست و یکی دو بار یک هفته بینشون فاصله افتاد . هیچ کرمی نریختم که ری‌اکشنت رو ببینم و هیچ بحثی پیش نیومد که گاف دادنتو ببینم و حس میکنم بدست نیاورده از دستت دادم .
زندگی بالا و پایین زیاد داره.یه روز بالای قله یه روز هم روی زمین خاکی.یه روز ناراحت یه روز خوشحال.یه روز تنها یه روز هم اطرافت پر از آدم.به پایین بودنت توجه نکن ،اخرش توهم به سمت بالا حرکت میکنی .باید از لحظه هایی که پایین هستی و با سختی ها میجنگی لذت ببری .باید تلاش کنی از پایین به بالای کوه برسی .هر  بار بالا رفتن  از کوه پایین آمدنی هم داره.پس از تمام لحظه های باهم بودن و تنها بودن خود لذت ببرید.ما بیش از یک بار زندگی نمیکینم همیشه نگاهت به با
دوباره شهر آمل شورش بوه دعوا خاطر ته سیو چشم بوه راه جاده هراز چهوارش بوه نامرد دلبری دل چه خش بوهموسیقی محلی ای دیگر هم اکنون با عنوان دانلود آهنگ مازندرانی بسیار زیبای دوباره شهر آمل شورش بوه خوانده شده توسط نیما مهدوی و محمد کریمی با بهترین کیفیت و سرعت موجودمحمد کریمی و با همکاری نیما مهدوی پوریا گلردی کلاغ که نتونه ادای عقاب ره در بیاره بزن دکمه رهآهنگساز.. علی اسدی -- میکس و مستر .. پوریا گلردی
منبع...  دانلود آهنگ دوباره شهر آمل شورش بوه
دوباره شهر آمل شورش بوه دعوا خاطر ته سیو چشم بوه راه جاده هراز چهوارش بوه نامرد دلبری دل چه خش بوهموسیقی محلی ای دیگر هم اکنون با عنوان دانلود آهنگ مازندرانی بسیار زیبای دوباره شهر آمل شورش بوه خوانده شده توسط نیما مهدوی و محمد کریمی با بهترین کیفیت و سرعت موجودمحمد کریمی و با همکاری نیما مهدوی پوریا گلردی کلاغ که نتونه ادای عقاب ره در بیاره بزن دکمه رهآهنگساز.. علی اسدی -- میکس و مستر .. پوریا گلردی
منبع...  دانلود آهنگ دوباره شهر آمل شورش بوه
دوباره شهر آمل شورش بوه دعوا خاطر ته سیو چشم بوه راه جاده هراز چهوارش بوه نامرد دلبری دل چه خش بوهموسیقی محلی ای دیگر هم اکنون با عنوان دانلود آهنگ مازندرانی بسیار زیبای دوباره شهر آمل شورش بوه خوانده شده توسط نیما مهدوی و محمد کریمی با بهترین کیفیت و سرعت موجودمحمد کریمی و با همکاری نیما مهدوی پوریا گلردی کلاغ که نتونه ادای عقاب ره در بیاره بزن دکمه رهآهنگساز.. علی اسدی -- میکس و مستر .. پوریا گلردی
منبع...  دانلود آهنگ دوباره شهر آمل شورش بوه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها