نتایج جستجو برای عبارت :

بروم یا بمانم؟ چرا و چگونه؟!

۱:این روزا مدام از خودم میپرسم:تو باهام میمونی نه؟ خودم مدام میگه که اره عزیزم. تا تهش.
 
۲:از مسافرت خسته شدم. استرس گرفتم که مبادا از انتخاب رشته جا بمانم. مشاور لعنتی ام جواب نمیدهد. دیشب بد خوابیدم. به روانشناسم خبر ندادم که جلسه جمعه را نمیروم. من ترسیده ام. دیشب خواب دیدم موهایم را کوتاه کرده ام اما خودم نمیدانم کی! هی از این و ان سراغ میگیرم که من بااااز کی رفته ام مو کوتاه کرده ام؟ 
 
۳:تازه امروز که ما برمیگردیم تهران، شمال افتاب شده.
هو
از نظر روحی نیاز دارم چند روزی موبایلم را خاموش کنم، و بی خبر بروم جایی که هیچکس فکرش را هم نکند. بروم با خودم سنگ وا کنم، بروم برای آدم های زندگی ام دلتنگ شوم، که قدرشان را بیشتر بدانم... بروم از هیاهوی درس و بحث و کار جدا شوم، بروم خلوت کنم، یک نفری با خودم، با کتاب هایم، با روز های دور مجردی ام. نیاز دارم از این چیزی که هستم فاصله بگیرم. می خواهم لپ تاپ را بزنم زیر بغلم، و هر روز بروم یک گوشه در کتابخانه ی خلوتی بنشینم و ساعت ها بنویسم. نیاز دا
 یک شانه‌ی مردانه
چسبیده به شانه‌ام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی
مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش می‌کنم جای صورتش، به جای
چشم و بینی و ... هیچ نمی‌بینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه گرفته یا چشم های من!
نمی دانم. به دست هایش نگاه می‌کنم؛ جای انگشت های کشیده اش خالی است. خلاء است.
چطور با این مرد حرف بزنم و بگویم که جای تو را نمی تواند پر کند. بلند شود برود
جای خودش باشد. چرا شانه اش را به شانه ام تکی
سلام یوکا؛
 
دلم برای تو تنگ شده بود.
فردا می‌روم.کجا؟ فراتر از ترسم. امروز دوتا از همکلاسی‌هایم داشتند در مورد هدفشان حرف می‌زدند. من نمی‌دانم چه هدفی دارم. فقط دلم می‌خواهد بنویسم. و از اینجا بروم. خیلی می‌ترسم.
 
یابلو.
تو فکر می‌کنی من هم مثلِ بعضی استعاره‌های آهسته، 
جایم فقط کنارِ همین کلماتِ کودن است. 
تو فقط یک راه داری: بزن! 
همه‌ی تیرهای خلاص 
از هجدهمِ همین جهانِ مزخرف می‌گذرند. 
تعلل نکن، 
تا ترانه‌ی بعدی راهی نیست. 
من آب‌ام را خورده، 
کَفَنَم را خریده، 
اشهدِ علاقه‌ام به عدالت را نیز خوانده‌ام. 
تو یکی ... دستِ مرا نخواهی خواند! 
حالا بروم، یا بمانم؟ 
دارد باران می‌آید، 
دارد یک ذره نورِ آبی 
به غشای شیشه نوک می‌زند. 
تو برو نمازت را بخوان، 
   ساکت و آرام با صورتی خیس از میان خاطراتت گذر می کنم و چه سخت است گذر از میان خاطراتی که فقیرانه دست به سویم دراز کرده اند و خواستار چیزی از وجودم هستند ،چه می توانم بکنم ،آخر خدا چگونه می توانم چشمانم را رو به خاطراتی که تنها مرورشان را از من خواستاراند ببیندم و آنها را بدون ترحم له کنم ؟ بی توجه راهم را ادامه می دم میرم و میرم تا جایی که به آخر گذشته ام می رسم تنها یک خاطرچه باقی مانده است ، خم می شم دستانم را بازمیکنم و با لبخند نظارگرش می ش
ابرهای تیره آسمان زندگی‌ام را پوشانده. خسته‌ام. تعطیلات فرجه‌ها را از شنبه‌ی هفته‌ی پیش برای خودم آغاز کرده‌ام و بیش‌تر از ده روز می‌شود که کلاس‌ها را شرکت نکرده‌ام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شده‌ام. حضور در خوابگاه را هم نمی‌توانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمی‌دانم راه درست و غلط کدام است. خسته‌‌ام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بی‌هدف سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. نمی‌دا
کاش می توانستم همین امشب بیایم مشهد. بمانم و فردا بعد از ظهر بروم. یک مهر تایید می خواهم که فقط دست خودتان است و حرف هایی که رو به روی دیوار باب الحجه جا مانده اند. خوشا به حال تمام فرشته هایی که بر آن قطعه از خاک خراسان کشورم فرود آمده اند و خوشا به حال زائرینتان که امشب کنارتان هستند و خوشا به حال تکه ای از آسمان که سقف حرم شماست و خوشا به حال خادمینتان و خوشا به حال هر که در باب الحجه رو به روی آن لوستر با نور سبز نشسته است و در آن هوا نفس می کشد.
وقتی پا به این خوابگاه گذاشتم همینقدر دلم گرفته بود که حالا گرفته...حالا که آخرین شب بودنم در اینجاست...من چهارسال در این شهر فقط زندگی نکردم...من بزرگ شدم،تجربه کردم...آدم دیگری شدم...این روزهای آخر هرکجای شهر که پاگذاشتم یاد خاطرات بیشمارم می افتادم و تازه میفهمیدم که چقدرها در این شهر ریشه دوانده م...که سخت است اینکه این آدمها و این فضاها را بگذارم و بروم...و تازه بروم در شهر خودم که حس میکنم غریبه تر از این حرفها شده م با کافه ها و کتابفروشی ها
عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن ها، عروس را در میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم [تا بمباران نشود]. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
 
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می روی؟»
خندید و گفت: «همان جا که باید بروم».
مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی».
ابراهیم سرش را بلند
بی غبار آمده‌ام پیش تو آیینه شوم
تا خودت را به تماشا بگذارم بروم
تا رسیدن به قرار ازلی راهی نیست
پا اگر بر سر دنیا بگذارم، بروم
سهم من از همه عشق همین شد که گلی
گوشه‌ی خاطره‌هایت بگذارم، بروم
پ.ن؛
هر چه خواستم حرفم گفتنی نبود، انگار برای این بخش از احساسات کلامی نساخته‌اند یا به قول فرشتگان "قالوا ماذا قال ربکم، قالوا الحق"
مدح تو کی با سخن کامل شود
وحی باید بر قلم نازل شود
《همیشه حرف دلم با تو نیمه تمام گذشت...》
از کسی که در‌ دوران دانشجویی اش میخواست یا لااقل تصورش این بود که میخواهد جهان را تا آنجا که توان دارد جای بهتری کند رسیده ام به کسی که تمام هم و غمش یک چهل متری به اسم خانه و یک لگن به نام ماشین است و بد ماجرا اینجاست که به همین تفاله ی دنیا هم نمیرسد! تف به این دنیا که همین مردارش را هم از ما دریغ کرده که در جستجوی حداقل های معاش در‌ قعر هرم نیازهای مازلو بلولیم . 
دلم میخواهد از این کشور بروم . حتی دیگر نمیخواهم طبیب باشم و اینجا بمانم. چرا که ف
ساعت چهار و نیم صبح. مادر و پدر رفیقی مدتی است که به مکه رفته اند و رفیقمان نیز از ما دعوت به عمل آورده که هر از چند گاهی به منزلشان بروم و چند روزی بمانم.او را هم به دنیای زیبای شب بیداری دعوت کردم و هم اکنون او در حال ویوولون تمرین کردن است و من نیز«داستان دو شهر» چارلز دیکنز را باز کرده ام و میخوانم.یک ساعت دیگر هم که کله پزی ها باز می کنند می رویم که یک کله پاچه بزنیم و حسابی سرمست شویم!
خلاصه که زندگی فعلا بر وفق مراد است.
شارژ دارد اما خاموش می شود،
شارژر را وصل میکنم، حجم باتری را یک درصد می زند
روشن می شود، بالای 30 درصد شارژ داشته 
موبایلم را میگویم،
حالش نامعلوم است،
هم خراب شده هم نشده
هم حالش خوب است هم نیست
درست مثل صاحبش!
کتری را گذاشته ام روی گاز 
منتظریم آب جوش بیاید برای مهمانها چای درست کنیم،
مهمانمان به مادرم میگوید: «دخترت دل گنده اس، دلش هیچ جوش ندارد.»
میخواهم باشم، در عین نبودن
نمیخواهم نباشم، هستی به جبر یا اختیار، خواسته ام است.
میخواهم بروم،
همه ارزویم، چه کنم که بسته پایم؟!
دچار استیصال می شوم ... کاش می توانستم پی دل تو بروم ... کاش می توانستم پی  دل خودم بروم ...
چند قدم مانده تا رهایی؟! چند قدم مانده تا درک حضور تو؟! چند قدم مانده تا اغوشت؟!
تو فقط اذن بده به دیدارت، تو فقط بگو بیا ... 
دل می کنم از هرچه هست... 
دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می‌خواهم چشم‌هایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
| زنده به گور _ صادق هدایت |
 
«ﺑﺎﺭﺑﺎﺭﺍ ﺩ ﺁﻧﺠﻠﺲ» ﺩﺭ ﺘﺎﺏ «ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﺯﻧﺪ» می گوید:
ﺍﻭﻝ ﺩﻟﻢ ﻟ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﺑﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺑﺮﻭﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻣُﺮﺩﻡ ﻪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻨﻢ ﻭ ﺳﺮ ﺎﺭ ﺑﺮﻭﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﻡ!
ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺸﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺑﻪﻫﺎﻢ ﺑﺰﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺎﺭ ﺷﻮﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻪ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷ
هو المُفر ...
 
تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم... بروم... نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم... من... خسته... از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها... خسته از همه رسیدن ها... خسته... از حالت تکراری چشم ها... خسته... از ضربان یکسان قلب ها... خسته... از همه چیز... فقط می خواهم بروم... بدون مقصد... و شاید حتی بدون مبدا... تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم...
 
 
نه... من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام..
دانلود آهنگ فرزاد فرخ نشانه
Download New Music Farzad Farokh – Neshaaneh
پخش بزودی – دمو آهنگ اضافه شد

فرزاد فرخ نشانه

متن آهنگ نشانه از فرزاد فرخ
 
نگاهت به قلبم نشانه شد مرا بیمار کرد
ز عشقی که از تو جا ماند مرا ز هر کسی بـیزار کرد
چگونه بی تو باشــم من که از خودم به خاطرت گذشتم
به حسـی که من دارم قسـم خورم که عاشقـت بمانم
به حسـی که من دارم قسـم خورم که عاشقـت بمانم
 دانلود اهنگ کامل نشانه فرزاد فرخ از لینک بالا منتشر شد
وقتی ثاقب نیت جهاد در جبهه مقاومت را کرد مانعش نشدم. زمانی که می‌خواست راهی ایران شود به من گفت شما خیلی زود به صحن حضرت معصومه(س) می‌آیی و روی جنازه من شیون می‌کنی . این را که گفت ته دلم خالی شد. نگران تنهایی‌ام شدم و به ثاقب گفتم: شما خاطر من را نمی‌خواهی، منی که هنوز دستانم به حنای روز عروسی‌ام رنگین است . شما خاطر مادر جوانت را نمی‌خواهی.
ثاقب در جواب من گفت: من از تو سؤالی دارم. فرض کن آن دوستان و همرزمانی که با من در حال رزم هستند اگر اتفا
سه روز مستمر است در حال نوشتنم. صبح با استرس تعویق کارهایم از خواب بیدار می‌شوم. همین طور که چشمانم را باز می‌کنم، کیف لپ تاپ را با دستم جلو می‌کشم و سرم را از روی بالشت برمی‌دارم و به جایش لپ تاپ را می‌گذارم. تق تق تق چیزهایی که ته ذهنم شناور هستند را روی صفحه می‌آورم و یکی یکی جلوی پروژه‌هایی که باید بنویسم و ایمیل کنم را خط می‌زنم.
شب‌ها با چشمانی دردآلود و دستانی که سر انگشتانش پینه بسته پتو را روی خودم می‌کشم و می‌خوابم و حتی در خواب
این روزها به تغییر رشته و رفتن پی علاقه ام خیلی فکر می کنم ، از طرفی می ترسم این میل تلاشی برای فرار از وضعیت کنونی باشد - که عمیقا رنجم می دهد - آن قدر بی حوصله ام که حتی یک ربع صبر و تحمل برای به پایان بردن این نوشته را بر نمی تابم.از طرفی نمی دانم این بی قراری و ناراحتی و اندوه زدگی مدام از رخوت و سستی و بی مایگی خودم است و به قول مولانا "از همت دون" در خانه ی غمم یا نه ، واقعا دلیلی وراس آن است ؛ افسرده شده ام ، مشکل تیرویید دارم ، ویتامین دی کم دار
همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دا
 
می روم که بروم آموزش ببینم تکلیف این دو واحد عمومی این ترم چه می شود! حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام با یک استاد خوب که روز های سه شنبه اش لغو شده و باید بروم ببینم می شود روز های یکشنبه بروم سر کلاس یا نه! ... برچسب این نیم سال را هم هنوز نزدم روی کارتم. اگر این دو واحد حذف شود، دوازده واحدی میشوم و این ترم هم حذف می شود! مثل حرکت سقل جِیشی ای که ترم پیش زدم! امتحان درس های اختصاصی ام را شرکت نکردم و بخاطرش راهیان نور را از دست دادم و تنبیه شدم و سر ا
از خواب بیدار شدم. از دلایل رفتنم اسکرین‌شات گرفتم. از صفحه‌ی خودم. از صفحه‌ی اکسپلور. از چیزهایی که دیگران لایک می‌کنند، همان چیزهایی که محتوای تولیدی من هیچ ربطی بهشان ندارد. بعد ـ بی هیچ توضیح و اعلامی برای دیگران (کدام دیگران؟) ـ اینستاگرامم را دی‌اکتیو کردم. دلیل رفتنم را Just need a break انتخاب کردم. حوصله نداشتم برای اینستاگرام بنویسم که اینجا دیگر هیچ وقت برای من آن اینستاگرام شش سال پیش نمی‌شود. که اینجا دیگر خیلی شلوغ‌تر از آن شده که آ
وسط یکی از همان کلافگی‌ها و خستگی‌ها پرسیده بودم چیکار کنم با زندگیم؟ جواب داد: راحت باش، رها کن، همه چی رو.
من نمی‌دانم رها کردن چطوری است. نمی‌دانم این "همه چی" چیست که باید رهایش کنم. نمی‌دانم منظور از راحت بودن چطور راحتی ایست.
معنی رها بودن و رها کردنِ همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظه‌ای که داشتم توی آن هوای سرد قدم می‌گذاشتم روی برگ‌های خیس چسبیده به سنگ فرش پیاده‌روی آن خیابان شلوغ و چشمم خورد به قسمت سیگار
 
 
 
همه افراد به دنبال برنامه ریزی درسی خوبی هستند که بتوانند بدون مشکل درس هایشان را بخوانند و همیشنه موفقت را کسب کنند ولی تا به حال به این فکر کرد ای که چطوری به موفقیت برسی؟ چگونه برنامه ریزی خوبی داشته باشی؟
چگونه بدون شکست پیش بروم؟
 
 
برای خواندن ادامه ی مطلب را بزنید....
 
 
 
 
 
ادامه مطلب
او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.


ادامه مطلب
بسم اللهمی‌خواهم به شمال مملکت بروم، سفیر #انگلیس اعتراض می‌کند؛ می‌خواهم به جنوب بروم، سفیر روس اعتراض می‌کند. ای مرده‌شور این سلطنت را ببرد که #شاه حق ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت نماید!ناصرالدین شاه قاجار(تاریخ سیاسی معاصر ایران، سید جلال‌الدین مدنی، ص۷۱ - به نقل از حدیث پیمانه، حمید پارسانیا)
پ.ن. هیچ... دم بچه‌های  «عزیز» سپاه گرم... العزة لله و لرسوله و للمؤمنین.
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
خدایا سلام..امتحان و صورت سوال جدیدی رو ک برام نوشتی نمیفهمم..
بغض و غصه ی تونستن و درنگ و نرفتن...
بغض جاموندن و دلتنگی...
اما حالا بعد از امتحان و واگذاری امور به خودت ...و موفقیت ...ترسانم ...ب گمانم ک باید بمانم...ب گمانم باید انتخاب کنم..
 دلتنگم..ازینهمه گیجی و نفهمیدن امتحانت دلتنگترم..
راهنمایم باش..
مولایم ..
تویی ک از جایی ک گمان نمیکنی میبخشی..
بفهمان کدام راه صحیحترین است؟
باید بروم؟؟؟؟؟ این همان است ک میخواهی؟
میخواهی تا آنها خود را ارتقا ده
بازیکن تیم فوتبال پرسپولیس گفت: از حرف‌های شب گذشته من سوءبرداشت شده؛ چراکه من با پرسپولیس قرارداد دارم و دوست دارم اینجا بمانم چون پرسپولیس را با قلبم انتخاب کردم.

 
بخش پرسپولیس مجله خبری ورزشی اسپورت‌استار
مهدی ترابی در گفت‌وگو با خبرنگار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .
 
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))
 
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا ا
این چیست که چون دلهره افتاده به جانمحال همه خوب است، من اما نگرانمدر فکر تو بستم چمدان را و همین فکرمثل خوره افتاده به جانم که بمانمچیزی که میان تو و من نیست غریبی استصد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم؟انگار که یک کوه سفر کرده از این دشتاین‌قدر که خالی شده بعد از تو جهانماز سایه سنگین تو من کمترم آیا؟بگذار به دنبال تو خود را بکشانمای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیرانآنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
 
#فاضل_نظری
 
من علاقه ی زیادی به خوندن شعر دارم.
امشب باید اتاقم را تمیز کنم، احتمالا سرویس را هم بشورم. هرچند دوشنبه روز نظافت است و کسی برای تمیز کردن می‌آید، اما فردا مهمان دارم. نمی‌توانم تا دوشنبه صبر کنم. برای ساعت ۹ تا ده شب هم ماشین لباس‌شویی را رزرو کرده‌ام. 
مهمانم ماریاست! هفته‌ی اولی که آمده بودم دعوتم کرد خانه‌اش، پیتزا پختیم و ساعت‌ها حرف زدیم. فردا برای شام دعوتش کردم ولی ساعت ۳ می‌آید. کلی وقت داریم تا حرف بزنیم! صبح باید بروم خرید. یادم باشد بپرسم چه غذایی دوست دارد.
امر
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ولی کسی را یارای ضمانت نبود .مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام  و آشنایی ندارم.یک نفر برای خشن
محرم های پیش بیشتر حواسم بود، از روزها قبل از آمدنش، حواسم بود به دیدنی ها، شنیدنی ها، خواندنی ها، خوردنی ها. 
صبح که خبر رفتن مهدی شادمانی را شنیدم و رفتم متن هایش را خواندم نشستم و به حال خودم زار زدم، چقدر خدا دوستش داشت که انقدر طیب و طاهر شده بردش پیش خودش، چقدر نگاهش وسیع شده بود و چه خوب موقعی خودش را رساند به کاروان کسی که عاشقش بود.
به خودم آمدم و دیدم امسال یکدفعه چشم باز کرده ام و دیدم محرم شده، تا همین یک هفته قبلش اصلا از خودم راضی ن
آخ مادر، مادر، چگونه توانستی این همه رنج را تاب بیاوری و دیوانه نشوی؟ چگونه صدای شکستن استخوان‌هایت را شنیدی و دم برنیاوردی؟ چگونه پسرِ شیرخواره بر دوش به دیدار مردت رفتی که آن‌سوی میله‌ها از درد شلاق‌های شب، می‌نالید؟ چگونه لب به شکوه نگشودی؟ چگونه روزگار، زخم بر زخمت افزود و تو تاب آوردی؟ چگونه آخر؟ چگونه آن همه زخم ِ زبان و توهین را نادیده انگاشتی و انگار نه انگار برخاستی و روز از نو ادامه دادی این زندگی را؟ چگونه به این انباشت انبوه
کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم ( با تضمین بازگشت پول)
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم ( با تضمین ...efileforosh.ir › 2019/12/12 › کتاب-چگونه-هر-شخصی-را-عاشق-خود-کن...۲۱ آذر ۱۳۹۸ - کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم ( با تضمین بازگشت پول) ... بعضی افراد به سایت شاهین زند با نام نوین بینش پیام ارسال می کنند و ...
کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم ( با تضمین ...tesar.loxblog.com › post › کتاب چگونه هر شخصی را عاشق خود کنیم (...کتاب چ
کتاب چگونه دیگران را عاشق خود کنیم
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب چگونه دیگران را شیفته خود کنیم اثر برایان تریسی ...www.30book.com › Book › چگونه-دیگران-را-شیفته-خود-کنیم-برا...خرید اینترنتی و آنلاین کتاب چگونه دیگران را شیفته خود کنیم نوشته برایان تریسی و ترجمه رضا عرب از نشر دانشگاهیان، در فروشگاه آنلاین کتاب ۳۰ بوک. کتاب ...
کتاب چگونه دیگران را عاشق خود کنیم Pdf | OpenStreetMapwww.openstreetmap.org › user › کتاب چگونه دیگران را عاشق خود کن...کتاب چگونه دیگرا
کودکی که آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسید:«می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»
خداوند لبخند زد
جانانم! 
تو کدامین حسی؟ فیک و بدلی هستی یا میتوان در تو حیات و روحی را هنوز فارغ از مال و منال و پول جستجو کرد؟  من بوی گَزِْ روح تورا میخواهم جانانِ جهانم. میخواهم گذشته را نادیده بگیرم و به آینده خودمون چشم بدوزم.
 «نه به درک میروم، نه گم میشم» سعی میکنم برای تو و خودم بمانم. 
جانانم! 
 
تو کدامین حسی؟ فیک و بدلی هستی یا میتوان در تو حیات و روحی را هنوز فارغ از مال و منال و پول جستجو کرد؟ من بوی گَزِْ روح تورا میخواهم جانانِ جهانم. میخواهم گذشته را نادیده بگیرم و به آینده خودمون چشم بدوزم.
 
 «نه به درک میروم، نه گم میشم» سعی میکنم برای تو و خودم بمانم
کتاب چگونه دیگران را عاشق خود کنیم تضمینی
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب چگونه دیگران را شیفته خود کنیم اثر برایان تریسی ...www.30book.com › Book › چگونه-دیگران-را-شیفته-خود-کنیم-برا...خرید اینترنتی و آنلاین کتاب چگونه دیگران را شیفته خود کنیم نوشته برایان تریسی و ترجمه رضا عرب از نشر دانشگاهیان، در فروشگاه آنلاین کتاب ۳۰ بوک. کتاب ...
کتاب چگونه دیگران را عاشق خود کنیم Pdf | OpenStreetMapwww.openstreetmap.org › user › کتاب چگونه دیگران را عاشق خود کن...کتاب چگونه
بسم اللهدیشب خیلی خواب نرفتم. صبح هم، بعد از خوردن سحری، نتوانستم چندان بخوابم. حدود ساعت ۷ از خانه راه افتادم. چند کار داشتم و لابد خسته تر می شدم. سعی کردم طوری کارها انجام شود که بین ساعت ۲ تا ۴ بعد از ظهر وقت داشته باشم بخوابم تا شاید توانی باشد که امشب، که شب بیست و یکم ماه رمضان است، بیدار بمانم. کارها - با اینکه کاملا انجام نشدند - فرصت خواب را دادند...تخت و تشک و بالشت و سکوت نسبی؛ به علاوه ی خستگی... ظاهرا مقدمات خواب فراهم است... اما هرچه سع
بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و دلزدگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلت بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و دلزدگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلط بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
 
چشم های تو آبی نیستوگرنه حتمادر آنها غرق می شدمسیاه نیستوگرنه حتما درآنهابه خواب می رفتمسبز نیستوگرنه حتما در آنها گم می شدمامانه دوست دارم غرق شومنه به خواب برومنه گم شوممن دوست دارمهر صبحقله ای تازه از چشم هایت رافتح کنمو هر غروبجرعه ای از آنها بنوشمبانوی چشم قهوه ای من..!"محسن حسینخانی"
 
پ.ن:
‍ تصدقت بروماصلا حواست هست کهحواسم پرتقهوهچشمهایت شدهمدام باگوشواره هایفیروزه ات بازی می کنم تاغیرت شاعرانه امقلمبه شودنگذارم از حادثهبوسه قِ
هیچ وقت تو زندگیم انقدر تو تصمیم گیری ناتوان نبوده ام. هیچ وقت نشده بوده که انقدر فکر کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.
از پارسال می دانستم که بالاخره این انتخاب رشته می رسد. از پارسال هم می دانستم که بالاخره باید بین دو رشته ی تجربی و انسانی یکی را انتخاب کنم. اما هنوز نمی دانم کدامش از آخر؟ و مهم تر از همه، وقتی انتخابش کردم آن وقت چه؟ از آخر دکتر می شوی؟مترجم شفاهی یا کتبی؟ داروساز می شوی؟ استاد دانشگاه می شوی؟ چه رشته ای آن وقت؟ ادبیات فارسی؟ زبان
مثل یک شیشه ی عطر که کسی نباید بویش کند تا ذره ای از آن کم نشود، وقتی نیستی خودم را محکم پتو پیج میکنم و حرفی نمی زنم...
انگار که همه چیز را ذخیره کنم برای روز برگشتنِ تو...
البته نمیدانستم چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر باید توی این پتو بمانم...
به تو که فکر میکنم، به چشمهای تو... دیگر جایی برای شک نمی ماند.
چشمهای تو تا انتهای روح من را رفته و بازگشته است...
یک رنگِ طلایی از دوتا خورشیدِ روی صورتت ، روی تمام دیوار های اتاق های روحم پاشیده شده...
دخت
دلم می‌خواهد، شالم را کلاه کنم، بروم تا هر جا که شد. دور، دور، دور. البته دور واقعا معنا ندارد، دور از چه؟ هر جا بروم، هستم. آدم‌ها هستند، اخلاق‌های خوب و بد هست، زمین و گیاه و کاغذ و بچه هست. هر جا بروم هم احساس دوری نخواهم کرد. درمانده‌ام و برجای‌نشسته.
کاش ما هم برده بودیم. با این امید بیشتر و بیشتر کار می‌کردیم که یک روز ارباب، یک برگ کاغذ بدهد دستمان و بگوید این سند آزادی توست، حالا می‌توانی بروی هر کجا که خواستی، بروی دوردورها.

+ دوست د
دانلود کتاب طراحان چگونه می اندیشند فارسی  
 
دانلود فایل 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
دانلود کتاب طراحان چگونه می اندیشند How Designers Think ...archibook.blog.ir › دانلود-کتاب-طراحان-چگونه-می-اندیشند-How-Desi...۱۴ شهریور ۱۳۹۴ - نام کتاب : How Designers Think The Design Process Demystified نویسنده : Bryan Lawson ویرایش : 4 سال انتشار : 2005 فرمت : PDF تعداد صفحه ...
دانلود کتاب طراحان چگونه می اندیشند فارسی :: دانلود کتابdownload-book-ketab2.blog.ir › دانلود-کتاب-طراحان-چگونه-می-اندیش...دانلود رایگان کتاب طراحان چگونه می ان
 چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم
زندگی مشتاق الیه؛ آلوده به «فوت موقت»...
 
و برای تو، عزیزدلم! آنچنان تو را در خودم ریخته ام که اگر مرا در آغوش بگیری تمام استخوان تنم خرد میشود. من این روزها جز نوشتن کاری ندارم. در اصفهان مانده ام و هوا اینجا گاهی ابری و گاهی آفتابی است. به جز نوشتن میتوانم راه بروم، آب بنوشم، حمام بروم و خلاصه زندگی کنم. شاید هم دلم بخواهد برایت نامه بنویسم و حال این روزهایم را شرح بدهم. برای تو که دلت هوایم را نکرده است، شرح این احوال در هر صورت بیهوده جلوه می
رسیده آخر اسفند و رو به پایانم
قسم نده! که به جان تو هم نمی مانم
تو و جهان و همه مردمش عوض شده اید
و من هنوز همان شاعر پریشانم
چگونه با تو بمانم؟ بهار نزدیک است
تو بوته ی گل سرخی و من زمستانم
تو پیش من سخن از روز جشن می گویی
من از تقارن عید و عزا گریزانم
شبی که ماه به بالای شهرمان برسد
من آسمانی ام و تو... تو را نمی دانم ....
#محمدرضا_طاهری
پ. ن: یه وقتایی انگار دیگه زیادی فقط میگذره، یعنی فقط میگذره ها
نه که تند بگذره
بلکه خیلی بی خود میگذره ‍♂️
همین
ظرفها رو میشورم که فردایی که فقط و فقط مال خودم است وقتم بابتش نرود و صد البته خانه مرتب سرحالترم کند. نورها رو کم میکنم شجریان میگذارم. بوی کباب تابه ای ساعت ۱۲ شب میچسبد.
قرار است فردا و پس فردا بابت استعلاجی بمانم منزل و بچسبانمش به جمعه. خوب است با حال نزارم عاشق حال فردایم هستم.
من که میدانم، تو به حالِ من آگاهی، مرا می بینی و تحت هر شرایطی دوستم داری :) من هم قول میدهم تحت هر شرایطی سپاسگزار باشم، بخاطر همه چیز و هر اتفاقی قدردان مهر و مهربانیت باشم :)
سرشار از حس خاصِ زندگی کردن هستم، میخواهم تا هر وقت که زنده ام، امیدوار بمانم و در هیچ لحظه از یادت غافل نشوم، تو در قلب من هستی، قسمتی از وجودم که به آن عشق میورزم :)
دوستت دارم :) 
سام علیـــــــــــــــــک !
من آمدم. میخوام یکم بنویسم و سریع بروم بخوابم چون فردا صبح باید به دانشگاه بروم.
من شنا بلد نیستم و به همین دلیل کلاس شنای مقدماتی ثبت نام کردم. همان استخر دانشگاه هستیم و حدود 12 جلسه هم بیشتر نیست. لازم بود یاد بگیرم. الان هم خوب پیشرفت کرده ام و تا پایان حتما شناگر میشوم.
دنبال کارهای خوابگاه هستم. نمیدانم چرا امسال اینقدر گیر میدهند. از بس دولت کم پول شده خوابگاه هم به زور گیر می آید.
استادم گفت: تابستان با همین bo
ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار شدم.تا الان فقط یک نخ سیگار کشیدم.
چای را دو ماه است ترک‌ کرده ام.
دارم تمرین غذا نخوردن میکنم.
هرروز برنامه همین است تا زمانی که دیگر‌ واقعا نتوانم.
مقداری میخورم که زنده بمانم و دوباره ادامه
این حال را دوست دارم
دارم کتاب «گرسنه» از کنوت هامسون را میخوانم
او هم مردی بود که سراسر «اسلو» را پیاده قدم میزد
به وقت ۱۴:۵۳
حالا که هنوز صدای سنج و دمام در گوشم است!حالا که هنوز هرم گرمای خیمه های سوزان را روی صورتم حس میکنم!حالا دلم بیقرار حرمِ شما شده!در دلم غوغاییست نگفتنی!اخ که دلم لک زده برای آن دو روزی که در حرمتان بیتوته کرده بودم.خاطرتان هست؟دو روز قبل از اربعین با جسمی رنجور پای پیاده خودم را به حرمتان رساندم!خاطرتان هست که دم دستی ترین احتیاجِ دنیوی مرا به گونه ای شگفت آور توسط زنی از بغداد برآورده کردید؟خاطرتان هست شبِ آخر که میخواستم برای وداع به حرمِ
دارم به آدم بهتری در مسیر هدف تبدیل میشوم. امشب مادر گفت:« شقایق سعی کن امسال فرصت رو از دست ندی و برای اپلای تلاش کنی». حرفش یک حالت ملتمسانه ای داشت که از هر جمله ی انگیزاننده موثرتر بود. متوجه شدم حتی با پایه حقوق  ۴.۵  مادرم باز خوشحال تر است که من بروم. انگار راستی راستی باید بروم. دارم میروم.
شقایق(همکارم) استعفا داد ماه پیش. امروز بهم پیام داد و گفت عذاب وجدان داره که رفته و من رو دست تنها گذاشته. گفتم نداشته باشه و درکش میکنم. گفت رشته حقوق
رفتم تهران و گفتند باید حتما چهار روز در هفته تهران بمانم. دو روز ماندم و فضا و کارشان را تجربه کردم، ولی بعد هرچه فکر کردم دیدم چهار روز تهران ماندنم زندگی را برایمان خیلی سخت خواهد کرد. من به دوروز و نهایتا سه روز فکر کرده بودم. چهار روز یعنی بیش از نیمی از هفته.
حیف شد ولی عاقلانه نبود.
" بچه که بودم، سرنوشت هیچکدام از شخصیت های تاریخ مقدس به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد، به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود. بعدها، اغلب بیمار بودم، و روزهای درازی را من نیز در «کشتی» می ماندم. آنگاه بود که دریافتم نوح نتوانسته بود هیچگاه دنیا را به آن خوبی ببیند که از کشتی دید، هرچند که تنگ و بسته بود و زمین در تاریکی فرو رفته ... "
در جستجوی زمان از دست رفته .. مارسل پروست .. 
.
.
پ.ن: این روزها زیاد می پرسند از من، که چه
با بابک چت می‌کنم که وسط بحثی تقریبا مهم کانکتینگ می‌شود. هر چه می‌کنم بر نمی‌گردد. نگاهی به چراغ‌های مودم که از پشت پرده پیداست می اندازم. قطع شده. می‌خواهم از پشت میز بلند شوم به سراغش بروم که دستم به لیوان چای می‌خورد. چای سرازیر می‌شود روی تمام برگه‌هایی که یک ماه هر روز در حال مرتب کردن و پاکنویس کردنشان بوده‌ام. همین یک ساعت پیش آخرین برگه تمام شده. می‌آیم برگه‌ها را نجات بدهم که دستم به کاسه‌ی آبی رنگ شیشه‌ای شکرپنیرها می‌خورد،
ما صبور نبودیم. حالا هم نیستیم. فقط فهمیده ایم که مجبوریم تحمل کنیم. تحمل کردن با صبر کردن توفیر دارد. پشت صبوری کردن حال خوب نشسته است. اما پشت تحمل کردن بدترین حال و احوال نشسته است. ما تمام این سال ها تحمل کردیم. از آن روزهای کودکی..‌ تا این روزهای جوانی .. که یکی یکی پشت هم هرز‌ می‌روند ... خسته ام کرده اند دیگر. بدجور خسته ام کرده اند. دیگر از سن ام گذشته است که این چنین غم های کودکانه ای داشته باشم .‌‌.. اما ... این غم ها از کودکی با من بزرگ شده ا
ایرانیا! در این شبِ بی‌دَر چگونه‌ای؟از ظالمی به ظالمِ دیگر چگو‌نه‌ای؟!‌ای خسته از تعفّنِ شاهانِ سلطه‌ور!حالی در این فضای معطر چگو‌نه‌ای!‌ای شانه‌ات سبک شده از رنجِ تاج و تخت!امروز زیرِ پایه‌ی منبر چگونه‌ای؟!‌از کشتیِ شکسته رها کرده خویش را،بر تخته‌پاره مانده شناور چگونه‌ای؟!‌ای گاوِ چاقِ خویش به دَر بُرده از مسیل!با هفت گاوِ گُشنه‌ی لاغر چگونه‌ای؟!‌ای از قفس پریده به شوقِ رهاشدن!در باغ با شکستگیِ پر چگونه‌ای؟!‌هان ای زنِ گُری
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خورده‌ی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد. 
 
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم
می‌رود، دنیایم می‌افتد روی سرازیری یک نواختی،فرو می‌روم توی کتاب هایم.احساس می‌کنم هیچ چیزیِ جدیدی برای اتفاق افتادن نیست، خیلی وقت است. دلم هیجان می‌خواهد، لذت کشفی تازه، آدم های جدید و کارهای نو.
رخوت وجودم را پر می‌کند. دلم میخواست می‌توانستم کوله پشتی ام را بردارم و بروم. بروم و جهان را به جای خواندن ببینم. آدم ها را دانه دانه سر بکشم. دلم میخواهد بروم و هر کجا دیدم روزمرگی دارد دنبالم میکند باز در بروم. بروم و قدم هایم را بگذارم روی خ
کمد و لباس های پراکنده در اتاق را مرتب و به هشت تا از گلدان ها رسیدگی کردم. باورم نمیشود که همین مختصر کار ، ۶ساعت طول کشیده! سرگیجه دارم و فقط خدا میداند با هر سر گیجه من چه قدر میترسم که مبادا از حال بروم! با سرگیجه ای شدید و تیغ کاکتوس ها توی دست رفتم روی میز و پرده ام را زدم. از نمیدانم کی که مامان شسته بودتش اتاقم پرده نداشت!
حالا علاوه بر مرتب کردن گل و خاک کف اتاق، باید قفسه های کتاب و جینگیل جات را مرتب کنم. دو قفسه زیر استند گلدان ها _ که عمل
این چند روز خوشحال بودم. یعنی اولش داشتم ناراحت میشدم و هورمون‌ها داشتند فوران میکردند که تو گفتی پاشو بیا برویم دور دور. رفتیم، با خوانواده تو. فی‌الواقع آنجا که ما بودیم، ما خانواده محسوب می‌شدیم برای دیگران! آن شب خیلی خوش گذشت، علی رغم تمام گرما و گرفتگی های هوا و غریبه‌گیِ من. 
فردا و پس فردایش هم خوب بود. کلا خوب بود، غیر از این هوای کثافت، این تهرانِ کثیف. منی که مجبورم فردا بروم، هم امتحان دارم هم آزمایشگاه. حالت جامد کتاب نخواندم، ه
ترس این را داشتم که در غربت، دست از پا خطا کنم یا مال و دارایی اندکی که با خودم داشتم را از کف بدهم. اما همه چیز خیلی خوب بر مدار قرار و آرامش چرخید و سفر دلپذیری را برای من رقم زد.
صبح زود، تیغ آفتاب، به همدان رسیدم و در مرکز شهر اتاقی گرفتم و چند دقیقه ای استراحت کردم. نتوانستم بیشتر در اتاق بمانم و میخواستم هرچه زودتر، شهر را ببینم و به اصطلاح سرپری زده باشم. 
ادامه مطلب
من [ فرهادم ]!دوباره آمده از دشت های دور،از کوه های سخت،از شهید شیرین،از نسل شور بخت... [ دستهایم ] میراث خور تاولهای آفتاب خورده،وامدار تیشه،پرچمدار عشق... من [ فرهادم ]!از انحنای پیچ جاده های زمان آمدم،آنجا که عشق کمر جاده را هم خم کرد... اما [ شیرین ]!دوباره طاقت شنیدن ضجه های مرا نداشت،نخواست دوباره بیاید!و من [ فرهاد بی شیرینم ]!شاید بمانم شاید بمیرم شاید...
اصلاً جایی نبود که بخواهم بروم و آنها را در حسرت یک عُمر دیدنم بگذارم...جایی نداشتم..فقط میتوانستم بمانم ،و سفر کنم به خودم!..یک روزآن یک روزها را که شروع شد..برای همیشه غریبه شدنم..سالها خودم را در قالب نظرهای مثبت و منفی دیگران..می دیدم..نفرت انگیز به خودم نگاه میکردم..!دیگر وقتش بود..خودم را باید نجات میدادم!مدتها در مرداب افکار دیگرانولی...چه دیگرانی..!آنهایی که فقط غرق میکردند!و من در این مردابِ افکار!..حیرت میکنم..کِه خسته نمی شوند از این همه (ب
متأسفانه من سواد روایت ندارم که آن‌چه که رفت را جوری برایتان توضیح دهم که حس کنید با ما بودید. با من و پدرم. رفته بودیم کوه و آبی از بالای کوه سراریز می‌شد پایین و آبشاری بالای کوه بود و خودمان بودیم و خودمان. من تنها، خودم و خودم بدون موبایل، بدون این‌که عکسی بگیرم یا فیلمی یا استوری ای یا پست اینستاگرامی یا هرچی. با روسری سبز و سارافون زرشکی و شلوار جینی که از فرط لاغری بعد از افسردگی برایم گشاد شده بود. می‌رفتیم بالا و بالاتر و پدرم مدام می
راز درخت کاج نویسنده: معصومه رامهرمزی انتشارات: نشر شاهد
راز درخت کاج : هم هدف دارد هم هیجان… مثال زدنی ست زندگی میترای این داستان
 
راز درخت کاجنویسنده: معصومه رامهرمزیانتشارات: نشر شاهد
معرفی:
خانه ام را ساختم باید بروم. باید بروم.زینب در دفتر خاطراتش نوشته بود.منظورش کدام خانه بود؟ کجا می خواست برود؟ چه موقع؟ چگونه؟-گاهی اشتباه هم میکنه اما ناامید نمی شد… سعی می کرد طوری زندگی کند که خدا عاشقش شود تا خریدارش شود…– دوست داری بدونی توی ای
صورتت را هم  یادم رفتهولی خودت را نه ... غمی بی پایان دارم شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد  بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من من و درد تو به هم خو کرده ایم ... تو خوش باش که غمت را من می خورم حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم   تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی شعر نمی باف
صورتت را هم  یادم رفته ولی خودت را نه ...  غمی بی پایان دارم  شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم  طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید  نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد   بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من  من و درد تو به هم خو کرده ایم ...  تو خوش باش که غمت را من می خورم  حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم    تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود  اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی
پوچ. پوچ. هیچ چیز در ذهنم نیست، فقط دارم کلمه بالا میاورم . خسته ام. انقدر خسته م که نمیتوانم خوب فکر کنم. حتی نمی توانم دیگر به خستگیم فکر کنم فقط عصب هایم چیزی منتقل میکنند که مغزم میفهمد خستگیست. عمق. به من عمق بدهید. میخواهم خفه شوم. از این همه سطحی بودن خسته ام. من فقط دنبال یک عمقم. از اینور و آنور رفتن خسته ام. اصلا میفهمید سطح چه زجریست؟ بگذارید بروم. من، بگذر بروم. خیلی مستاصلم. اصلا فکر نمی کنم مغزی برایم مانده باشد. نمیدانم چه شده. همه ش
 بچه ها رفته اند بیرجند. تا شنبه توی اتاق تنها هستم. امروز بیدار که شدم شروع کردم به جمع و جور کردن. اتاق بی اندازه در هم و بر هم بود. دوست داشتم نامرتبی هایش را خودم به تنهایی مرتب کنم آن هم وقتی دیگران نیستند. بعد کمی درس خواندم. بیشتر وقتم را به روشی کاملا ناسالم هدر دادم. در خودم فرو رفتم و در افکار پرت و پلا غوطه ور شدم. تنم را منقبض کردم، پشتم را گرد کردم و همه ی تنش ها را ریختم توی دیافراگم و قفسه ی سینه ام. 
پیش پ نرفتم. اوایل دوست داشتم تنها
کاربران و دانش پژوهان گرامی در این بخش پاورپوینت جامع و کامل کتاب طراحان چگونه میاندیشند در 41 اسلاید قابل ویرایش با کیفیت عالی آماده دانلود جهت استفاده شما عزیزان قرار گرفته است.


دانلود فایل 



کتاب طراحان چگونه می اندیشند.دانلود کتاب طراحان چگونه میاندیشند.خرید کتاب طراحان چگونه می اندیشند.کتاب طراحان چگونه می اندیشند pdf.قیمت کتاب طراحان چگونه می اندیشند.کتاب طراحان چگونه می اندیشند برایان لاوسون.پاورپوینت کتاب طراحان چگونه می اندیشن
مثل روزهای کودکی که از خواب بعد از ظهر چشم هایم را باز می‌کردم و می‌دیدم همه قبل از من بیدار شده‌اند و دارند بساط چای بعد از ظهر را فراهم می‌کنند یا حتی چایشان را هم خورده‌اند.
و من یک جورهایی حس غافلگیر شدن نه چندان دوست‌داشتنی بهم دست می‌داد و نه دلم میخواست بلند بشم و با اون ماجرای نصفه نیمه مواجه بشم نه دوست داشتم بخوابم دوباره.یا مثل روزی که به کلاس دیر می‌رسیدم و تا آخر انگار حالم خوش نبود.
امروز همه‌اش همین حس و حال را دارم.نمیخواه
چگونه با وبلاگ نویسی و تولید محتوا کسب درآمد کنم: دانلود
 
چکونه طراح پنوماتیک شوم: دانلود
 
چگونه طراحی دکور کنیم: دانلود
 
چگونه به مطالعه علاقمند شوم: دانلود
 
 چگونه وبلاگ نویسی را شروع کنم: دانلود
 
چگونه به منظور رتبه گرفتن در گوگل محتوای سبز بنویسم: دانلود
 اخر هفته هایم را شلوغ میچینم. انقدر که طی هفته کز میکنم روی تخت و خستگی اش را در. 
از دو هفته پیش، برنامه اخر هفته ای که گذشت و اخر هفته پیش رو را چیده بودم. این وسط فقط هماهنگی با ادمها برایم سخت است. خاصه با ادمهایی متفاوت با خودم که علاقه ای ندارند از سه هفته قبل تر، برنامه دیدار جمعه ساعت چهار عصرشان را قطعی کنند _ که حق هم دارند. 
عجیب انکه به بهانه مهم بودن معدل این ترم، هیچ کلاس و فعالیت جانبی برای خودم دست و پا نکردم. حالا طوری پر قدرت روزه
 اخر هفته هایم را شلوغ میچینم. انقدر که طی هفته کز میکنم روی تخت و خستگی اش را در. 
از دو هفته پیش، برنامه اخر هفته ای که گذشت و اخر هفته پیش رو را چیده بودم. این وسط فقط هماهنگی با ادمها برایم سخت است. خاصه با ادمهایی متفاوت با خودم که علاقه ای ندارند از سه هفته قبل تر، برنامه دیدار جمعه ساعت چهار عصرشان را قطعی کنند _ که حق هم دارند. 
عجیب انکه به بهانه مهم بودن معدل این ترم، هیچ کلاس و فعالیت جانبی برای خودم دست و پا نکردم. حالا طوری پر قدرت روزه
میدانی خدای نبات :)
تو از حالِ معشوقه ات آگاهی... 
میدانی که به چه سختی تلاش میکنم زندگی کنم، امیدوار بمانم، شاد باشم و برای ادامه دادن انگیزه داشته باشم،
میدانم که از حالم آگاهی... میدانم مرا میبینی :)
تو آرامش منی... در روزهایی که تب مشکلات بالا میرود :)
خدای من، خدای نبات، خدای قطرات باران، دوستت دارم، با تمام وجود :) 
غروب است. آفتابِ بی‌جان خیلی ساعت پیش مرا تنها گذاشت. نم باران می‌زند. تا انزلی را با ماشین آمدم. رو به اسکله ایستاده‌ام. سرد است. سیگاری روشن کرده‌م.مادربزرگ می‌گفت مرد گریه نمی‌کند.زیر لب شعری از دووینی زمزمه می‌کنم. از دوره‌گردی چای گرفتم.صدای بوق کشتی ها را می‌شنوم. آخرین محموله های‌شان را بار می‌زنند. دلم می‌خواهد میان یکی از این بارها خودم را پنهان کنم و خودم را جایِ یک کیسه قهوه جا بزنم. بروم جایی که زبان‌شان را بلد نیستم. بروم جا
حالا که هستیمن میرومتا بروم و بیایم و یک چراغی روشن کنم و نورش به چشمت،به دِلت بتابدکُلّی باید بروماز یکجا بروم دنبال چراغتا وسایلِسفر،کُلّی راه استکُلّی جاده است که باید به تنهایی طِی کنمنور اُمید را هرجایی ندارندچراغش نزد خُداست....مبادا که خاموش کنیمبادا که دلت را تاریک تر کنی..آخر فیتیله ای که باید این نور از آن چراغبتابدقلبِ توستنور حقیقی از باطن آدمی سرچشمه میگیرداین راه زیادی که باید بروم دنبالش وسیله استوسیله ی صبروسیله ی یادگیری
خداوندا
از اینکه مرا از عصاره ی خاک پاک مطهران عالم آفریدی سپاس گزارم
شهید هادی ذوالفقاری می گفت دیگر نمی توانم زنده بمانم! دنیا بوی گناه می دهد
خدایا
پاکی و صداقت در این دنیا مضحکه شده است
مکر فریب حیله دورویی ریا چاپلوسی ، آنهم در مملکت اسلامی دارد فرهنگ می شود
اگر جانم را نمی گیری
طبق همان دعای ووفقنی للتی هی ازکی که تازه عمقش را میفهمم 
یه طور خاصی
به فنایم برسان
خودت میدانی دلتنگ آن چهره ام ...
دلم بچگی ام؛
سادگی های کودکانه ام
مهربانی های از ته دلم را میخواهد،
میخواهم چشم هایم را روی تمام انهایی که دلم را رنجانده اند
ببندم و بروم گوشه ای دنج و پشت کنم به همه دنیا وادم هایش
به سختی ودردهایش به بی مهری وبی ملایماتش....
بعد از شهادت امام عسکری (ع) امام مهدی (عج) از طریق نشان دادن کرامت ها و شواهد
صدق (معجزه یا شبه معجزه) وجود و امامت خویش را برای شیعیان امام عسکری (ع)
نمایاندو حجت را بر آنان تمام کرد. سعد بن عبدالله اشعری قمی می گوید: «حسن بن نضر»
که در میان شعیان قم جایگاه ویژه ای داشت، بعد از رحلت امام عسکری (ع) در حیرت بود.
او و «ابو صدام» و عده ای دیگر تصمیم گرفتند که از امام بعدی جویا شوند. حسن بن نضر
نزد ابو صدام رفت وگفت: امسال می خواهم به حج بروم. ابو صدام از
در پست های اخیر به این موضوع اشاره شد که قانون جذب چگونه کار می کند ولی ما باید بدانیم که مهمترین چیز خواستن است که چگونه بخواهیم قانون جذب تمام فعل های منفی را مثبت میکند یعنی اگر شما بگوید من دیر نمی‌رسم دیر خواهید رسید این مهم است که چگونه جمله های خود را درست کنیم در پست‌های دیگر جملاتی را به شما می‌گویند که گفتنش تاثیر بسیاری در زندگی شما دارد این جملات را تکرار کنید تا قانون جذب را فرا بخوانید.
به امید دیدار با ما همراه باشید. 
روضه و نوحه گوش میدهم و میرسم به یک بیت:حسین سرباز ره دین بُود/عاقبت حق طلبی این بُودو کلمه حق بارها و بارها و بارها تکرار میشود در ذهنم...کلمه‌ی آشنایی بود با یک پسوند دیگرمثلا حق گراییکلمه ای که جزو اتفاقات سفر اخیرم محسوب میشود ،یادگار مقر ، صفحه اول دفترچه ام نوشته شده ، کلمه ای که به عنوان ویژگی گفتند یادداشتش کنم ، کلمه ای که گفتند باید برایش دنبال جواب باشم و کلمه ای که برایش راهکار ارائه دادند...آخرین باری که رفتم مقر پیشنهاد همکاری دا
اول دلم لک زده بود که بتوانم دبیرستان را تمام کنم و به دانشگاه بروم.
بعد داشتم می‌مردم که دانشگاه را تمام کنم و سر کار بروم.
بعد آرزویم این بود که ازدواج کنم و بچه‌دار شوم.
بعد همیشه منتظر بودم که بچه‌هایم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول کار شوم.
بعد آرزو داشتم که بازنشسته شوم .
و حالا دارم می‌میرم که یک دفعه متوجه شدم :
« اصلاً یادم رفته بود زندگی کنم! »
شاد باشیم و احساس خوشبختی را به "اگر"هایمان موکول نکنیم، زیرا "اگر"ها پا
 
درست یادم نیست از چند سالگی بهم الهام شد که در یکی از روزهای تابستانی بیست و دو یا سه سالگی خواهم مرد! و مردنم حتما چیزهایی را ناتمام می‌گذاشت که آن زمان برای رها کردن‌شان غصه می‌خوردم و برای همین از رسیدن روزهای تابستان بیزار و ترسان بودم. این شد که با تمام نیروی درونی‌ام در برابر «مردن در بیست و سه سالگی» مقاومت کردم و با اصرار زیاد خواستم که زنده بمانم. 
خب، زنده ماندم.
بدون کوچک‌ترین اثری.
 
 
یک ساعتی به نوبت دندان پزشکی ام وقت بود و باید از دانشکده راه می افتادم. اذان ظهر را گفته بودند. از بس که خودساخته هستم، ندای ابلیس را لبیک گفته و نماز نخوانده، راهی شدم تا مبادا دیر برسم و نوبتم بسوزد. تمام کتاب‌هایی که از سبک زندگی شهدا خوانده بودم و نماز اول وقت را در راس فضیلت هایشان برشمرده بودند، اثر کشک را داشت در روحم! اینجاست که می‌فرمایند: خاک بر سر عالِم بی عمل.
از قضا بیمار قبلی کارش طول کشیده بود و نیم ساعتی معطلی داشتم. احساس کردم
عصر که میشود، خانواده ام میروند پیاده روی. قبلا من هم میرفتم، ولی حالا از رفتن احساس بدی پیدا میکنم. وقتی چیزهایی میبینم که قبلا از ذوق مرا می لرزاند، و الان برایم به سان دیوار سفید و ساده شده اند، اعصابم خورد می شود. ترجیح میدهم در خانه بمانم، و زمانیکه خانواده ام در خیابان قدم میزنند، در داستان ها قدم بزنم.
سوال:در کودکی دوست داشتی چه کاره شوی؟
جواب: من نمی دانم، اما شاید او بداند.
ادامه مطلب
 
سلام یوکا؛
اینجا من غریبه‌ام. در خانه‌ای که بزرگ شدم غریبه‌ام. در شهری که تمام عمرم را در آن نفس کشیدم غریبه‌ام و از تو چه پنهان که نسبت به این شهر تنفر خاصی دارم.
چه کنم؟ نه می‌توانم فرار کنم نه می‌توانم بمانم. چه کنم. حتا کسی نیست به جز تو. تو، یک موجود خیالی که از فرط بی‌خانمان بودن احساسم به خانه‌ی نامه‌هایت پناه آورده‌ام.
هیچ‌کسی به جز تو نفهمید چه‌قدر نامه نوشتن را دوست دارم.
دلم می‌خواهد به اندازه‌ی تمام عمرم گریه کنم. به اندازه
یک ساعتی به نوبت دندان پزشکی ام وقت بود و باید از دانشکده راه می افتادم. اذان ظهر را گفته بودند. از بس که خودساخته هستم، ندای ابلیس را لبیک گفته و نماز نخوانده، راهی شدم تا مبادا دیر برسم و نوبتم بسوزد. تمام کتاب‌هایی که از سبک زندگی شهدا خوانده بودم و نماز اول وقت را در راس فضیلت هایشان برشمرده بودند، اثر کشک را داشت در روحم! اینجاست که می‌فرمایند: خاک بر سر عالِم بی عمل.
از قضا بیمار قبلی کارش طول کشیده بود و نیم ساعتی معطلی داشتم. احساس کردم
مثل شخصیت جابر توی یکی از داستانهای هزار و یک شب تنهاییم شده بودم، از همان قصه ها که بداهه برای رفقای نوجوانیم تعریف می کردم و زنجیره آخر را نیمه کاره رها می کردم تا ترغیب بشوند برای روز بعد... جابر نسیان داشت و چون نسیان داشت نمی توانست پادشاه بشود و چون نسیان داشت یک روزی یادش رفت که اسمش جابر است و توی بیابان سرگردان شد. آن شب وقتی از سینما  آمدم بیرون و سریع از کنار تو گذشتم و خواستم بروم به سمت راه خروجی، شبیه جابر همه چیز از خاطرم رفت. نمید
هنوز باور نمیکنم... و به خاطر غافلگیری و این شگفت زدگی حاصل هنوز نمی دانم چگونه بروم و تشکر کنم. دوست خوب و مهربانم، (و تاکید می کنم که روی دو صفت «خوب» و «مهربان» فکر کرده ام... و شاید مخاطب محبتش من نبودم، «قدرشناس» را هم به آن اضافه میکردم.) برایم ده عنوان از کتاب های شهید چمران (که 8 عنوان به قلم خود او، و 2 عنوان «در موردش» است.) (و فکر میکنم مهمترین کتاب هایش.) را برایم هدیه داده است. دقت کنید کتاب های شهید چمران را! و چند خطی که نوشته است. و چقدر ا
اگر این ماسک ها را از صورت بردارم شاید به موجود نفرت انگیزی تبدیل بشوم که اطرافیانش هیچ وقت نخواهند دوباره او را ببینند!شاید افراد زیادی به خودشان ناسزا بگویند که لعنت به ما که چه فکری درباره این شبه آدم می کردیم و چقدر ساده بودیم!شاید دیگر نتوانم در چشم خیلی ها نگاه کنم. احتمالا فقط خودم بمانم و موجودی که دیگر دستش رو شده...
خواندن کتاب ما چگونه ما شدیم و مطلب ما چگونه ما شدیم را مفید می دانم. 
اینکه ما چگونه ما شدیم را از دیدگاه دیگری نیز نگاه می کنم. چرا ما پس از این همه تاریخ و سابقه تبدیل به افرادی شده ایم که جلوی قدرت به راحتی سر خم می کنیم. چرا اگر رئیس ما هر چه دلش خواست گفت را به راحتی قبول می کنیم و در ضمن تعریف و تمجید هم از وی می کنیم؟
 
اینکه شرایط اقتصادی بسیار خراب است و نیاز به کار داریم درست است ولی آیا ما هیچگونه ارزش انسانی برای خود قائل نیستیم؟
 
ادا
قسمت نشد از خانه بیرون بروم و در محل چرخی بزنم. 
از قضا دسته محل از جلوی خانه ما رد شد. من یک صندلی برداشتم و جلوی در خانه آقاجون نشستم و دسته عزاداری را نگاه کردم. 
خیلی از مردم را، تقریبا غالب مردم را تا به حال ندیده بودم. اما مدام به هم اشاره میکردند و مرا نشان میدادند. بعضی هم آمدند دست و روبوسی کردند. 
پیرمردی آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: بوی حاجی رو میدی جوون، یادگار حاجی...
بعد دارم به این فکر میکنم که چقدر در ویژگی های روانی و شخصیتی من موث
 سخت‌ترین تصمیمی بود که باید می‌گرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چاره‌ای جز ماندن نبود. اگر می‌رفتم حالم بهتر می‌شد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت می‌افتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر می‌رفتم دیگری باید هزینه‌ی گزافی می‌داد و حالا که ماندم بار این هزینه‌ی گزاف تنها بر دوش من است. من نمی‌خواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. می‌دانم بهای این ماندن ر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها